تازه  بودکه آمدم حوزه، نماز مغرب و عشاء با چند تا از دوستانم پشت سر حاج آقایی جوان خوش تیپ و خوش اخلاق و خوش لحن می خواندیم هنوز وقتی به حالی که موقع نماز داشت فکر می کنم به حالش غبطه می خورم.

متوجه شدم در صف نماز پیر مردهامنظم نمی ایستند بعد از نماز به حاج آقا گفتم آخر صف پیرمردها از شما هم جلو تر میرود و نماز جماعتشان به هم می خورد .

حاج آقا لبخند ملیحی زد و گفت: طلبه ای گفتم: بله.

گفت:چه خوب فردا زودتر آمدی به آنها تذکر بدهید.

فردا رفتم جلوی جمع ایستادم و به آنها گفتم صف باید از امام جلو نرود . پیر مردی گفت: آقا پسر چند سالته گفتم 18سال. گفت: خیلی کوچیکی که بخواهی به ما چیز یاد بدهی بعد اشاره کرد به پیرمرد کناری اش و گفت: این آقا رو می بینی ؟ نجف هم چندسال درس خوانده اما ادعایی نداره شمادوروز حوزه درس خوندی ....هنوز حرف او تمام نشده بود که پیرمردی به حمایت من قیام کرد و گفت : آقا به سن و سال نیست این جوان درست میگه .

جنگ پیر مردها در گرفت و کلاه همدیگر را پرت می کردند و سر هم داد می زدند. با ورود آقا صلوات در مسجد پیچید و بساط شلوغی برچیده شد.

بعد از نماز رفتم کنار سجاده نشستم و گفتم حاج آقا چیزهایی می دانستید که خودتان تذکر ندادید .

حاج آقا با لبخند گفت: بله شما تواین مسیر باید حوصله داشته باشید.

عادات کج را نمی توان با یک تذکر مستقیم تغییر داد زمان وتدبیر و ظرافت لازم دارد.