از بچه های پرشور جبهه ای بود و برادر یکی از دوستان طلبه ام. می گفت پیراهن آستین کوتاه پوشیده بودم و عینک دودی زده بودم و تو یکی از خیابان های شلوغ تهران داشتم می رفتم که متوجه شدم ماشینی جلوی حاج آقایی ایستاد همین که حاج آقا آمد سوار شود حرکت کرد با خودم گفتم: باید با احترام تمام مقابل همین جمعیت حاج آقا را سوار کنم. مقابل حاج آقا ترمز زدم با عجله از ماشین پیاده شدم و دویدم طرف حاج آقا، حاج آقا هاج و واج و با تعجب منو نگاه می کرد درب ماشین را باز کرد گفتم خواهش می کنم بفرمایید سوار شوید. حاج آقا یه نگاهی به قیافه من کرد و گفت نه زحمت نمی دهم .

 

گفتم کدوم زحمت باعث افتخار منه که شما سوار ماشین من شوید. هرچی من اصرار بیشتر می کردم ایشان مقاومت بیشتری در سوار کردن می کردند .عینکم را برداشتم گفت حاج آقا به پیر به پیغمبر من از خودتونم سوار شوید. به هر شکلی بود حاج آقا رو بله تنها حاج آقا رو سوار کردم و تا محل کارش بردم خوب حاج آقا هم یک کارت دعوت به عروسی فرزندش به من داد و ما از آن موقع با هم دوست هستیم.

 

گاهی داستان سوار کردن حاج آقا با آن تیپ عجیب من و با آن شکل نقل محفلم ما شده