برای تدریس به مدرسه علمیه می رفتم که یک نفر جلوی من را دم در مدرسه گرفت و گفت کمکم کن محتاجم. به اوگفتم چرا کار نمی کنی گفت پایم مشکل دارد به او گفتم کمی راه برو. کمی راه رفت گفتم حالا من راه می روم ببین. من که وضعیت بدتری داشتم کمی راه رفتم و او با تعجب به من نگاه کرد. بعد گفتم گلو و ریه های من وضع داغونی دارد و گاهی نمی توانم جلوی سرفه هایم را بگیرم. پس خدا خیرت دهد برو بچسب به کار و گدایی نکن که کار زشتی است.