خدا...
اى سرود جارى دل هاى خسته
خدا...
اى سکوت گویا و اى فریاد خاموش روح هاى آشنا.
ما یک عمرى فریاد را، یک دنیا طلب را، تجربه کرده ایم . با تجربه ها، رو به تو آوردهایم ... ما طمع کفرها، شرک ها، نفاق ها را چشیده ایم و بن بست ها را چه بگویم که چگونه احساس کرده ایم . در برابر تو لب از لب گشوده ایم . حتى در خاموشى طنین فریادیم ....
این تویى که ما را خوانده اى . این توى که در ما دمیده اى ... این نواى توست ، تو، از خودت بشنو، که سزاوار شنیدنت نیستم .
که ما از تو هیچ گاه نشنیدیم ...
این نواى توست.....
این نواى آشناى توست ، درنى وجود ما،
تو،
بشنوى از نى .
از نى ، این سر برآورده ، از مرداب .
از نى ، این سرکشیده ، تا فریاد.
این حکایت جدایى ماست که پس از هزار تجربه ، هزار بن بست ، هزار درگیرى ، به تو اى آخرین فریاد، به تو اى آیه امید، ختم مى شود این جارى سرگشته ، این رود وجود ماست ؛ که پس از تجربه هزار مرداب ، باز هم به تو مى پیوندد...
آن روز، تو یک پیام بودى
آن روز، تو یک کلام بودى
و من ، بیدار، گویى که پیام تو مى شنیدم .
و من ، آگاه ، زمانى که کلام تو مى خواندم .
امروز، همراه دود و خون
امروز، در دام این همه غوغا.
باز من هستم که مى شنوم .
و من هستم که مى خوانم .
اما...دیگر نه تو را.
من ، گوشه پر از ترانه باروت است .
و زبانم سرشار از هذیان
و دلم آشفته فرداى شرارت بار.
با این گوش تو را نمى شنوم با این زبان تو را نمى خوانم
لیکن با دلم - این آرزوى سرگشته
در جست و جوى تو هستم من
در انتظار تو هستم من
اى شاعرانه ترین پیغام .
اى زیباترین کلام ...