امشب دلم خیلی گرفته...

از زندگی....

از خودم....

از کارایی که کردم.....

احساس تنهایی میکنم...

احساس غربت....

جایی ندارم برم....

فقط خودش....

اونه که به حرفم گوش میده....

اونه که اگه هزار بار بهش پشت کنم بازم آغوششو برام باز میکنه....

اونه که مونس تنهایی هام و دلتنگی هامه....

حالا نصف شبی اومدم در خونش....

با قلبی شکسته و نا امید....

میخوام بهش بگم: ای خدای مهربونم چه قدر تو غریبی....

خداجونم من خیلی بدم....

گناه میکنم بعد با بی شرمی تمام برمیگردم در خونت....

با بی ادبی باهات حرف می زنم....

توقع دارم بهترین چیزای دنیا رو به من بدی...

اما تو چی کار میکنی؟

با مهربونی و رحمت به من روسیاه نگاه میکنی...

دستمو میگیری...

بلندم میکنی...

بهترین چیزا رو به من میدی...

و من....

و من مثل همیشه بنده ی قدر نشناس تو ام...

راستی خدا تو وقتی دلت از بنده هات می گیره چی کار میکنی؟

من یه خدای بنده نواز دارم که به درد دلم گوش میکنه...

اما تو..

تو با کی درد و دل میکنی؟؟؟

وقتی دلت از گناهای بنده هات میگیره چی کار میکنی؟؟؟

وقتی من گناه میکنم و دلتو میشکنم چی؟؟؟

اینقدر مهربونی که همشو زود فراموش میکنی....

منو میبخشی و بهم نگاه میکنی...

قربونت برم که اینقدر به من لطف داری...

ای خدا رو سیاهم...

ازت خجالت میکشم...

تو اینقدر با من مهربونی...

اما من نمک می خورم و نمکدون میشکنم...

خدای عزیزم بازم مثل همیشه منو ببخش...

خدا من فقط تو رو دار تنهام نذار...

تو پناهمی...

بی پناهم نکن...

فدای مهربونیات...

دلتنگتم خدا...

منم ببر پیش خودت...

خوبا رو می بری...

مگه ما آدم بدا دل نداریم؟؟؟

صدای اذان میاد...

به حق این لحظه ی عزیز همه رو به خواستشون برسون...

خدایا منم ببر پیش خودت...

فقط خودت...

خیلی خیلی دوست دارم خدای خوبم...

از طرف بنده ی گناهکارت که به رحمت و مغفرت و آمرزشت امید داره....