سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 237879
  • بازدید امروز: 41
  • بازدید دیروز: 31
  • تعداد کل پست ها: 198
درباره
مجاهد[363]

اینجا دغدغه های ذهنی یک طلبه بیان میشود .... طلبه ای از نسل نو که باور دارد دین تنها راهگشای طریق انسانیت است و لاغیر ...اما با تمام این وجود ما متهمیم ... آقا جان ! ما متهمیم ، ما را در یاب !!!

جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
صفحات مجزا
لوگوی دوستان
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی



ابر برچسب ها

هر شغلی استرس های خاص خود را دارد یکی از استرس هایی که برای طلاب تازه نفس ممکن است وجود داشته باشد اضطراب باز شدن عمامه است.

بار اولم بود می خواستم بروم تبلیغ اضطراب داشتم که اگر عمامه ام باز شود چه کسی برام می بندد. چون تازه معمم شده بودم و قم از دوستان روحانی و طلبه ام کمک می گرفتم. قبل از حرکت به طرف استان فارس به دوستم گفتم یه عمامه زاپاس برام ببندد. وقتی به سازمان تبلیغات شیراز رسیدم در چمدانم را باز کردم دیدم عمامه ام باز شده است. ناراحت به طرف روستایی که محل تبلیغم بود رفتم. با خودم گفتم باید چند روز روی یک عمامه تمرین کنم که پیچیدن عمامه شیک را یاد بگیرم و از سویی مراقب باشم آن یکی کثیف یا باز نشود. سحرها که بلند می شدم تا ساعت 8 مطالعه می کردم و بعد یکی دو ساعت می خوابیدم یه روز صبح وقتی چششم را باز کردم ناخودآگاه چشمم به عمامه افتاد که مچاله شده روی طاقچه بود. از رخت خواب پریدم رفتم عمامه را برداشتم وقتی میزبان آمد از او پرسیدم چرا این عمامه باز شده ؟ او گفت بچه یکی از اقوام مان که خیلی شیطون هم است صبح آمد خونه ما و از روی شیطنت آن را روی سرش گذاشته و تمرین سخنرانی می کرده که از سرش می افتد و باز می شود با خودم گفتم چه شانسی آورده که اینجا نیستش والاّ... بعد تا ظهر هی بستم و باز کردم تا بالاخره تونستم یه چیزی شبیه عمامه ببندم چشم تان روز بد نبینه از آن روز تا آخر ایام تبلیغی چند بار خواب می دیدم مردم در مسجد یا جلسه ای منتظرند و من در منزل مشغول بستن عمامه ام و موفق هم نمی شوم و از خواب می پریدم بالا. 







 

 

یک دوست داشتم عراقی بود . وقتی با او حرف می زدم گاهی از اصطلاحات فارسی استفاده می کردم و می دیدم که از تعجب شاخ در آورده است!!! می فهمیدم ..من آن اصطلاح را ترجمه کرده ام و آنها در زبان خودشان ندارند. روزی با هم مشغول صحبت بودیم او چیزی گفت از او پرسیدم:

مِن اَئن تقول؟!.

در فارسی ما می گوییم از کجا میگی؟ یعنی مدرک این حرفت کجاست؟ یا چه دلیلی داری؟
او با تعجب به من نگاه کرد و گفت:

هذا واضح من فمی، انتم تَتکلمون باذنکم؟ (معلوم است از دهانم می گویم شما با گوشتان حرف می زنید؟!!)







 

 

 

یکی از طلاب غیرایرانی، در مراسمی گریه کنان تعریف می کرد که من تو خواب هم نمی دیدم بتوانم آقای خامنه ای رو از نزدیک ببینم. تا این که از مدرسه هماهنگ کردند ما برای دیدار ایشان به تهران برویم. شب تا دیر وقت با دوستانم نشسته بودیم و از فردا این روز بزرگ سخن می گفتیم که یکی از دوستان گفت اگر ایشان را از نزدیک دیدی یه هدیه ای از ایشان بخواه مثلا انگشتر ایشان . من گفتم:دوست دارم ولی شرمم مییاد بگم. فردا که برای دیدار ایشان رفتیم وقتی به ملاقات ایشان شرف یاب شدم معمم شدم آمدم برگردم که ایشان گفتند آخر وقت کمی بایست کارتان دارم. وقت ملاقات تمام شد با خودم گفتم تو این شلوغی ایشان حواسش به من نیست. تا این که با واسطه به من خبر رسید بایستم. منتظر ماندم آقا انگشتری برایم فرستاد.

*این اتفاق برای یکی از دوستانم اتفاق افتاده بود ایشان می گفت شب جمعه ای خادم افتخاری جمکران بود. ساعت 2 یا 3 شب بود که آقا برای زیارت تشریف آوردند. به کفش داری قسمت ما که آمدند از ایشان انگشترشان را طلب کردم و ایشان آن را به من دادند

* البته من باب شدن این درخواست ها را تأیید نمی کنم درست است آن بزرگوار اهل بخشش است اما چرا ما ....(به قول آیت الله امجد کرامت خود را نزد افراد کریم حفظ کنیم)








 

استادی می گفت در کلاس حرف بزنید، اشکال کنید، طلبه باید پویا باشد. بعد لبخندی زد و گفت البته حرف حساب بزنید. استادی در کلاسش متعجب بود که چرا یکی از شاگردانش تا به حال حرفی نزده است. روزی خواست او را به حرف وادارد به او اشاره کرد و گفت ببخشید ادامه مطلب در کتاب شما چه چیزی نوشته شده است. شاگرد کمی مِنّ و مِنّ کرد و به جای انت خبیرٌ گفت: در کتاب من نوشته است انت خرٌ..

استاد که حالش گرفته شده بود زیر لب گفت همون لال باشی بهتر است.







 

گویند مردی روستایی از روحانی ای شنیده بود که می توان هنگام تداخل چند غسل به نیت همه غسل هایی که به گردن دارد یک غسل کند. او در دیدار بعدیش با آن روحانی چنین گفت: روستای ما حمام ندارد از سویی هوا سرد بود نمی توانستم غسل کنم. بنابراین هر موقع غسلی به گردن داشتم روی دسته بیل مثل چوب خط قدیم علامت می زدم. هنگامی که بعد از مدت ها به شهر می رفتم اول حمام می رفتم و  هنگام غسل می گفتم غسل می کنم از نوک بیل تا ته بیل قربه الی الله.







 

http://www.ido.ir/myhtml/news/1387/m05/138705020142.jpg

روحانی ای می گفت: در روستای ما مردم احکام و مسائل دینی رو خوب بلدند. داشتم ریشه یابی می کردم به نتیجه نرسیدم!!!

یه روز داشتم از پیشرفت تکنولوژی و وسایل آموزشی برای تدریس مسائل دینی می گفتم و بیان می کردم که اگر مسائل را با تصویرسازی و مثال بیان کنیم ماندگار تر است. تو آن جلسه چند پیر مرد بودند. با هم چیزی گفتند و خندیدند از آنها علت را پرسیدم گفتند خدا رحمت کند میرزا حبیب الله انسان با سوادی بود و متناسب با درک مردم سخن می گفت مردم هنوز هم سخنرانی ها و نکات و حکایاتی را که می گفت حفظ اند.

بعد گفت به عنوان مثال یک روز او هنگام سخنرانی با خود یک کتری آورد. همه با تعجب نگاه می کردند و همین کار سبب می شد بیشتر تشنه حرفی که می خواهد بزند بشویم. بعد به بیان مسائل شرعی پرداخت و با کتری مسئله استبراء را برای مردم توضیح داد. الان از هر فرد مسنی بی سوادی هم که در این روستا است این مسئله را بپرسید خیلی راحت توضیح می دهد.







طلبگی هم مثل مشاوره است، مشاور مسئول تغییر مراجع نیست حوزه هم دستگاه ندارد که دانش آموختگانش را متحول کند حوزه زمینه خود سازی را فراهم می کند و این خود فرد است که باید با روشن شدن مسیر سلوکش، سختی خودسازی را تحمل کند و مثل پیکرتراش به جان نفس اماره اش بیفتد و آن قدر آن را بتراشد و صیقل دهد تا نفسش جلاء یابد.

وقتی وارد حوزه شده بودم بینشم نسبت به حوزه قوی نبود. حوزه مثل اقیانوس است ممکن است در این اقیانوس باشی اما دُرّی به دست نیاوری. خدا به من نعمتی که داد این بود وقتی به حوزه  آمدم با استادی کلاس داشتیم که اهل نفَس و معنا بود. از حرم امام رضا-ع- و خواهرش -س- و علما اخلاق با زیارت های مستمر انرژی می گرفت و ناهشیار این انرژی از کلام و بیشتر از رفتارش به شاگرادانش منتقل می شد. مقید بود که آخر درس را به چند نکته اخلاقی مزّین کند و چون اهل عمل بود کلامش هدر نمی رفت. روزی این استاد که در اصل از روستا های اطراف اصفهان بود مشغول صحبت بود به مناسبتی بحث از اصفهان شد شروع کرد از اصفهان و زیبایی ها و عالمانش سخن گفتن بعد سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفت همه تعجب کردند که استاد چیزی نمی گوید. بعد با تأثر عمیقی گفت :اعاذناالله من شرورِ انفسِنا ؛ از شر هوای نفس مان به خدا پناه می برم. مرا ببخشید هوای نفس بر من تسلط پیدا کرد و بعد سخنش در وصف شهرش را ناتمانم گذاشت.

کلام ناتمام استاد، حرف تمامی بود برای ما در مسیر خودسازی

اللهم وفقنا لما تحب و ترضی








 

الان این حکایت به مناسبتی تو ذهنم جرقه زد نتونستم نگم حیفس(به قول اصفهانی های شیرین زبون)
در کلاس مکالمه عربی به شکل فوق برنامه و خود جوش شرکت می کردیم. طلبه ای بود که استاد ما بود و پیر پسر شده بود. اهل فضل، کمال و خوش تیپ بود و به زبان عربی محاوره ای تسلط خوبی داشت.
به دوستم گفتم رفتی تو نخ استاد یا نه ؟
گفت: که چی؟
گفتم ناقلا داره همسرشو بین افرادکلاس جستجو می کند.
دوستم گفت: یعنی چه؟
گفتم خوب دقت کن او وقتی می خواهد درس قبل را مرور کند از چندتا بچه های تبریزی سئوال های ریزتری می پرسه ظاهراً شنیده دختران آذری کد بانو هستند.
کلاس شروع شد گفته های من( از همون اول روان شناس بودم) درست از آب در آمد.
کلاس درس
استاد:
سلام علیکم
«قبل الشروع لنراجع الدروس الماضیه»
( قبل از شروع درس دیروز را مرور کنیم)
استاد نگاهی به یکی از افراد کلاس کرد و تو دلش گفت خودشه امروز وقت شکاره
«الاخ.....انت. اجب لی، من أین انت؟»
برادر....تو به من جواب بده. اهل کجایی؟
«کم لک اخ؟ »
برادر داری؟
«و کم لک اخت؟»
چندتا خواهر داری؟
«هل اختکم الکبیره متزوجه ام لا؟ قل بسرعه»
( بدون مکث بگو آیا خواهر بزرگت ازدواج کرده یانه؟)
«هل لها مدارج فی العلم ام لا ؟ قل بسرعه»
(زود جواب بده وقت نداریم خواهرت تحصیل کرده است یانه؟)

سئوالات جزیی سبب خنده من و دوستم شد به گونه ای که استاد نتوانست ادامه دهد و من که نتوانستم خودم را کنترل کنم با سرعت از کلاس دویدم بیرون تا در فضای آزاد از خنده منفجر شوم و سقف رو سر آنها فرود نیاید
.







یکی از دوستان را برای ناهار حجره دعوت کرده بودیم موقع خوردن ناهار که شد سفره پهن شد و شروع کردیم به خوردن ناهار. چندبار با فاصله های زمانی کوتاه او بلند می شد زیر پایش را نگاه می کرد و می نشست. با تعجب به او گفتیم جات راحت نیست؟ گفت جام بد نیست ولی این قدر فلفل تو غذا ریختید که نگران پتو مردم هستم. هرباری یک بررسی می کنم که پتوی مردم نسوزه!!!







موقعی که مدرسه حجره داشتیم در کلاس مکالمه عربی که فوق برنامه بود شرکت کردم . بعد از یک سال کلاس و موفق شدن در گزینش به طبقه ای رفتم که مخصوص مکالمه به زبان عربی بود رفتم هر حجره یک طلبه عرب هم داشت. یک روز دیدم ابو جعفر(هم اتاقی من) که هر کجا هست یادش بخیر- ناراحت است گفتم اتفاقی افتاد گفت از دست طلاب ایرانی ناراحتم گفتم :چرا؟ گفت هر موقع تو صف دستشویی هستیم وقتی کسی از توالت خارج می شود به من می‌گویند :تفضّل( بفرمایید) این کلمه را برای خوردنی ها به کار می بریم. گفتم: خوب احترام می‌گذارند چی بگویند بهتر و خود شما در این مواقع چه می گویید، گفت می گوییم: تکرّم (معادل فارسی ندارد).






صفحات :
|  <  1  2  3  4  5  >>  >  |