سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 237346
  • بازدید امروز: 2
  • بازدید دیروز: 22
  • تعداد کل پست ها: 198
درباره
مجاهد[363]

اینجا دغدغه های ذهنی یک طلبه بیان میشود .... طلبه ای از نسل نو که باور دارد دین تنها راهگشای طریق انسانیت است و لاغیر ...اما با تمام این وجود ما متهمیم ... آقا جان ! ما متهمیم ، ما را در یاب !!!

جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
صفحات مجزا
لوگوی دوستان
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی



ابر برچسب ها

طلبه ای قبل جدی شدن بحث باربی برای دخترش عروسک باربی گرفته بود ولی عروسک باربی در خانه آنها مسلمان شده بود آن عروسک در بازی دخترش هنگام بیرون

رفتن چادر مشکی سرش می کرد و در خانه به دور از چشم نا محرم لباس وآرایش خودش را داشت و هنگام ورود نا محرم به داخل خانه باز لباس مناسب با حجاب میپوشید .


·        البته بادوربین دار شدن باربی ها این عروسک را نمی گذارند مسلمان شود








گویند عالمی بر فراز منبر بود که مردی از او سئوالی پرسید؟

عالم گفت: من پاسخ این سئوال را نمی دانم و باید به منابع دینی رجوع کنم. مرد با عصبانیت گفت: تو که جواب این سئوال را نمی دانی این قدراز پله های منبر بالا رفته ای لا اقل همان پله اول بنشین.

عالم با تبسم گفت: من به اندازه علمم بالا رفته ام اگر می خواستم به اندازه جهلم بالا بروم باید به آسمان هفتم می رفتم.


 







این پست حذف شد چرا که آخرتمان لطمه میخورد....







این پست حذف شد ، چرا که به آخرتمان لطمه میزد ...







روزی یک مهمان از اطراف همدان برای یکی از هم حجره ای های من آمده بود. آن زمان یک نفر عراقی از اهل بصره هم با ما هم اتاق بود او اصلا فارسی بلد نبود. وقتی مهمان فهمید که او عراقی است رو کرد به من و در حالی که با انگشت زیر گلویش می کشید می گفت یاالا ترجمه کن بهش بگو امشب همین که خوابیدی پخ پخ. دوست عربم وحشت زده گفت: ماذا یقول؟ (چی میگه ؟)

من که دیدم حسابی ترسیده گفتم: چیزی نیست می خواد باهات دوست بشه . گفت: اما انا اخاف منه، من اشارته افهم شیئا آخر انا لا انام هذه اللیله فی الطابق(ازش می ترسم از اشاره های او چیز دیگری می فهمم من امشب تو این طبقه نمی خوابم)

دوست همدانی که فهمیده بود من دارم دلداریش می دم گفت: فایده ندارد من خودم باهاش صحبت می کنم گفت: ببین عراقی من امشب می کشمت شما بصره ای ها دوستان اسیر من را بادمپایی ازشون پذیرایی کردید حالا اومده اید اینجا جا خوش کردید.

او را آرام کردم بعد گفتم: هر عراقی ای که بعثی نیست و خودش برضد صدام فعالیت می کرده برادرش سال هاست توسط حزب بعث اسیر شده و معلوم نیست زنده است یا نه و...
مهمان همدانی ما از شنیدن این سخنان متاثر شد و از من خواست که از طرف او از دوست عربم معذرت خواهی کنم. فردای آن روز هنگام خداحافظی وداع این دو نفر که با هم دوست شده بودند و زبان هم را متوجه نمی شدند دیدنی بود.







خیلیا میگن دکتر جلیلی وقتی صحبت می کنه کسی چیزی نمی فهمه و این در تبلیغات یک نکته منفی محسوب شده و در رای آوردنش تاثیر منفی داره..... اما اگر به ابعاد مختلف رسانه و تاثیرات آن بر روی مخاطب اشراف داشته باشیم نگران این ویژگی جلیلی نخواهیم بود.

من به این ابعاد اشراف ندارم، اما دکتر یامین پور خیلی زیبا و موجز این موضوع را توضیح داده اند....

دکتر یامین پور

لذتی که در سکوت هست در پروپاگاندا نیست! جلیلی ضد تبلیغ است، کم حرف است، اگر کلمه های «تهدید»، «فرصت» و «سازوکار» را ازش بگیری، نمی تواند جمله اش را تمام کند. کم ارتباط است و سرد، حتی وقتی می خندد هم یخ می کنی. کلاً جلیلی ضد رسانه است. آنها که میخواهند تبیلغش کنند، سردرد میگیرند. احتمالا هیچکس نمی تواند یک جمله ی هیجان انگیز از او بشنود یا اورا وادار کند رفتاری نمایشی انجام دهد.
 
چند شب پیش وقتی تلویزیون از او رونمایی کرد مردم با یک بچه مثبت سربه زیر ولی محکم و قاطع آشنا شدند. احتمالا خیلی ها تلاش کردند بفهمند او چه می گوید، ولی نفهمیدند. اما این همه ماجرا نیست.
 
مخاطبان رسانه خودشان پیام رسانه ای را رمزگشایی میکنند. خیلی اوقات آنها به حرفها گوش نمی دهند بلکه به ترکیبی از حرکات، نشانه ها و واکنشها توجه می کنند. هر کاندیدایی هاله ای رسانه ای دارد - البته نه هاله نور - که ادبیات و سخنان فقط بخشی کوچک از این هاله را تشکیل می دهد.
 
هیچکس نمی تواند انکار کند در رمز گشایی مخاطبان تلویزیونی، نشانگان جلیلی هم نشینی و همسایگی بسیاری با احمدی نژاد دارد. اما هرچه بیشتر میگذرد مردم با یک ورژن متفاوت از یک احمدی نژاد نجیب، کم حاشیه، سرد، قاطع و «دشوار یاب» آشنا می شوند. این یک واقعیت است که جوّ را همین هاله های متفاوت و «دشوار یاب» می سازد. آدمی که نتوان پیش بینی اش کرد و در عین حال در چشمهایش بتوان برق زیرکی و قاطعیت را خواند.
 

اینها را گفتم که دائم از اینکه کاندیدای مورد علاقه تان آنچنان که توقع دارید حرف نمی زند، نگران نباشید.







سال اول حوزه بودم؛عصر جمعه بود.خیابون ها حسابی شلوغ بود و من با خانواده خداحافظی کرده بودم تا به مدرسه بیایم. اغلب ماشین ها خانواده خود را سوار کرده بودند حتی تاکسی ها و....کم کم صدای اذان مغرب در آسمان خیابون طنین انداز شد و من منتظربودم.سیاهی شب از سیاهی قلبم پررنگ تر شد و من هنوز کنار خیابون بودم یک جوجه طلبه با هزار امید کسی که در آیینه آینده خود عروس زیبای معنویت را می دید.حرفهای پسر عمه ام در گوشم می پیچید :پسر نری آخوندی بشی ها من دم این گلزار شهدامغازه دارم می بینم که گاهی یه روحانی با زن و بچه اش ساعت ها می ایستند اما صدای ترمز هیچ ماشینی را نمی شنود. البته بماند یک معادله چند مجهولی از همون هایی که استادان می دادند تا حال مان را بگیرند در ذهنم بی قراری می کرد و آن این که آن ماشین‌هایی که می گویند که مفتی مفتی به حاج آقا ها میدن کجاست پس چر ا آنها از این ماشین ها استفاده نمی کنند. البته جوابش را خودم به خودم  از قول همان ها دادم نمیدانم درسته یا نه گفتم نمی دونم شاید توی جیب شان باشه آخه میگن جیب حاج آقا مث یک گاراژه.

تو حال و هوای خودم بودم؛که دزد گیر مغازه ای به صدا در آمد برگشتم.نمی دانستم مغازه دار است یا دزد.درب مغازه را بست آمد برود گفتم آقا ببخشید حالا میان به من گیر میدن مغاز ه از شماست گفت بله.گفتم ممکن کمی صبر کنید دزد گیر صداش خفه خون بگیره.گفت: نترس بابا کی به کیه گفتم احتیاط بدنیست.کمی ایستاد گفت: بچه کجایی گفتم مرد حسابی من بچه ام؟گفت: منظورم گفتم: نه،من زورم. زد زیر خنده و گفت ببخشید تو عرف این طوری میگند. گفتم شوخی کردم اهل خاکم خدا گفته منها خلقناکم .گفت کجا می ری گفتم مستقیم.سه تا بچه قد ونیم قدش راروی هم سوار کرد و گفت بیابالا ماشین (ماشینه نیسان بود )گفتم آخه اینها اذیت می شند .گفت بیا بالا .گفتم نه شما بفرمایید من با یه وسیله دیگر میام. گفت نمیشه. گفتم پس من عقب سوار میشم. و ای کی ثانیه خودم را رسوندم پشت ماشین زدم به شیشه که برو که بریم.نزدیک مدرسه امام صادق(ع) که رسیدم زدم به شیشه که بایستد.با عجله از ماشین بیرون آمد با تعجب به من نگاه کرد تصورکردم آمده کرایه بگیرد و ترسیده من جیم فنگ شوم.

گفت: ببینم نکنه طلبه ای؟

گفتم:ای بگی نگی.

اشک تو چشماش حلقه زد.

گفت: این حق من نبود؟

گفتم: کدوم؟

گفت:چرا به من نگفتی؟

با همن لهجه خوش لحن اصفهانیش گفت: اگه امام زمون به من بگه چراسرباز منو پشت ماشینت سوار کردی من چه خاکی برسرم کنم؟

من که از زمانی  طلبه شدم بودم اولین بار بود  از کسی می شنیدم که حوزه خوبه نمی دونستم خوابم یابیدار.

از ماشین پریدم پایین.... گفتم: گرفتی منو؟

گفت: ای بابا تو حال منو گرفتی بعد دستش را پشت سرم گذاشت و من را به آغوش خود کشید و پیشانی ام را بوسید و گفت: تورا به امام زمان من را ببخش و بعد در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد خدا حافظی کرد و رفت. او رفت و من با یک دنیا حیرت کنار جاده ایستاده بودم و به داستان وماجرای امشب مان فکر می کردم.به حجره آمدم برای دوستان خودم که در حجره های کوچک یا بهتر بگم خونه های باصفای بهشتی زندگی می کردند، جریان را گفتم .  آنها هم درتعجب فرو رفتند.چند روز گذشت تو حیاط مدرسه داشتم وضو می گرفتم که یه دفعه دیدم همون آقا وارد مدرسه شد با عجله به دوستم که آن طرف حوض خوشگل و کوچک مدرسه بوداشاره کردم و گفتم رحمانی ببین این همونه گفت: کی کدومه گفتم: این همون مردیه که داستانش رو گفتم. زد زیر خنده وگفت: بابا از این که بعید نیست. فکر کردی ناهار مدرسه از کجا میاد؟ گفتم: نه گفت: او و خانمش افتخاری برای این مدرسه ناهار را میپزند.اگر بسیاری از مردم نا دانسته بد می گویندامثال این مرد ما را برای شارژ بس است. خداوند شما و ما را از یاران امام زمان قرار دهد.







تذکر: افرادی که نارسایی قلبی دارند نخوانند ممکن است ازخنده سکته کنند.به هرحال از من گفتن بود خود دانید. قبل از این که به حوزه قم بیایم سال 1370 مدت چند ماهی در یکی از مدارس اصفهان بودم حالا نگم اسم مدرسه را بهتره، ولی اشاره ای میکنم ،مدرسه خوراسگون!!! زیر نظر آیت الله مقتدایی. مدرسه چندتا مغازه داشت که به چندتا از افراد متدین اجاره داده بودند وقتی برای دیدن دوستانم از قم به مدرسه رفتم بایکی از مغازه دارها دوست بودم قبل از ورود به مدرسه به او سری زدم گفت :حیف شد رفتی حاج آقا(آقای مقتدایی) ،حسابی به طلاب می رسه. گفتم چطور مگه .گفت حسابی به طلاب مرغ می دن البته نه مرغ منجمد مرغ تازه. دیروز که برای نماز به مسجد مدرسه رفته بودم دیدم پروپیش های آن مرغ ها را آفتاب کرده بودند. گفتم من که چشمم آب نمی خوره . گفت حالا برو ببین. به مدرسه رفتم پر مرغ ها روی پارچه هایی کنار حوض مدرس پهن بود باتعجب به حجره دوستم رفتم جریان را گفتم دوستم از خنده به گمانم سه چهار معلق هم زد،هم می خندید و هم از چشمانش آب سرازیر بود گفتم بابا چی شده گفت الوار را که میشناسی (دوستان در مدرسه روی مزاح می گفتند اتراک جمع مکسر ترک و الوار جمع مکسر لر است) گفتم خب گفت می دونی که لرها بالش های زیادی دارند و به بالش ها لم میدند این بالش ها اغلب با پر مرغ است یکی از طلاب بروجنی بالش هایش را شسته جا نبوده که پهن کنه اینجا پهن کرده است.







 

از بچه های خونگرم بابلی بود. روزی از بابل سخن به میان آورد و در ضمن سخنانش گفت

: بچه ها راستی شنیده بودید بابل کراهت دارد نمازبخوانیم و گاهی هم نماز باطل است؟ همه با تعجب گفتند: نشنیده ایم برای چی؟

او گفت: چطور نشنیده اید! همه مراجع بدون استثنا به این مسئله اشاره کرده اند. بعد که خوب از سرکار ماندن بچه ها دلش حال آمد با لبخند گفت:

شهر بابل منظورم نیست منظور بول و ادار است. اگرنیاز داشته باشی دستشویی بروی ونروی با آن حال نماز بخوانی مکروه است و اگربا لباس نجس شده با بول نماز بخوانی،باطل است.







هوا گرم بود پیرمرد مسنّی که روحانی بود درآن هوا زیر برق آفتاب ایستاده بود. سوارش کردم. برای این که سکوت شکسته شود سر سخن را باز کردم گفتم: حاج آقا جایی هم الان مشغول هستید گفتند بله بیت آقا.

گفتم کدام قسمت؟ من شما را آن جا زیارت نکرده ام؟ بالبخند گفت شما مگر خانه ما هم آمده اید. تازه فهمیدم پیرمرد سر به سرم می گذارد منظورش از بیت آقا خانه خودش بود. او سالمند بود و کار تبلیغ را کنار گذاشته بود.






صفحات :
|  <  1  2  3  4  5  >>  >  |