وقتی از نماز جمعه برگشتم حجره درش باز باز بود و نامرتب، از هم حجره ای هایم خبری نبود .

 

یکی از طلاب مدرسه که منو هاج و واج می دید به سراغم آمد و گفت: یه کودک 10- 12 ساله ساعت 12آمد مدرسه و به آقای حیدری گفت بابا مرد. دوستت هم که غافل گیر شده بود. گریه کنان لباسش را می کشید و دکمه های پیراهنش ریخت. چند لحظه بعد بر خود مسلط شد بلند شد رفت وضو گرفت و آیاتی از قرآن را تلاوت کرد. بعد رفت حجره یکی از طلاب که بیمار بود و گفت امروز آمپولت را کمی زودتر باید بزنم چون برام کار مهمی پیش آمده است. من با او رفتم.در غسالخانه باباش رو می بوسید و با صدای خوبش می خواند و اشک زن و مرد را در آورد:

 

من که از بی حاصلانوم چون ننالم

 

مو که دور از گلانوم چون ننالوم

 

نشسته بلبلان با گل بنالند

 

مو که دور از گلانوم چون ننالوم

 

من از آن مدرسه رفتم چند سال بعد دوستم را دیدم قدش خمیده بود گفتم تو کونگ فو کار بودی چرا به این وضع افتادی. گفت: با بابام دوست صمیمی بودم بعد از او به خدا کمرم شکست