سال اول حوزه بودم؛عصر جمعه بود.خیابون ها حسابی شلوغ بود و من با خانواده خداحافظی کرده بودم تا به مدرسه بیایم. اغلب ماشین ها خانواده خود را سوار کرده بودند حتی تاکسی ها و....کم کم صدای اذان مغرب در آسمان خیابون طنین انداز شد و من منتظربودم.سیاهی شب از سیاهی قلبم پررنگ تر شد و من هنوز کنار خیابون بودم یک جوجه طلبه با هزار امید کسی که در آیینه آینده خود عروس زیبای معنویت را می دید.حرفهای پسر عمه ام در گوشم می پیچید :پسر نری آخوندی بشی ها من دم این گلزار شهدامغازه دارم می بینم که گاهی یه روحانی با زن و بچه اش ساعت ها می ایستند اما صدای ترمز هیچ ماشینی را نمی شنود. البته بماند یک معادله چند مجهولی از همون هایی که استادان می دادند تا حال مان را بگیرند در ذهنم بی قراری می کرد و آن این که آن ماشین‌هایی که می گویند که مفتی مفتی به حاج آقا ها میدن کجاست پس چر ا آنها از این ماشین ها استفاده نمی کنند. البته جوابش را خودم به خودم  از قول همان ها دادم نمیدانم درسته یا نه گفتم نمی دونم شاید توی جیب شان باشه آخه میگن جیب حاج آقا مث یک گاراژه.

تو حال و هوای خودم بودم؛که دزد گیر مغازه ای به صدا در آمد برگشتم.نمی دانستم مغازه دار است یا دزد.درب مغازه را بست آمد برود گفتم آقا ببخشید حالا میان به من گیر میدن مغاز ه از شماست گفت بله.گفتم ممکن کمی صبر کنید دزد گیر صداش خفه خون بگیره.گفت: نترس بابا کی به کیه گفتم احتیاط بدنیست.کمی ایستاد گفت: بچه کجایی گفتم مرد حسابی من بچه ام؟گفت: منظورم گفتم: نه،من زورم. زد زیر خنده و گفت ببخشید تو عرف این طوری میگند. گفتم شوخی کردم اهل خاکم خدا گفته منها خلقناکم .گفت کجا می ری گفتم مستقیم.سه تا بچه قد ونیم قدش راروی هم سوار کرد و گفت بیابالا ماشین (ماشینه نیسان بود )گفتم آخه اینها اذیت می شند .گفت بیا بالا .گفتم نه شما بفرمایید من با یه وسیله دیگر میام. گفت نمیشه. گفتم پس من عقب سوار میشم. و ای کی ثانیه خودم را رسوندم پشت ماشین زدم به شیشه که برو که بریم.نزدیک مدرسه امام صادق(ع) که رسیدم زدم به شیشه که بایستد.با عجله از ماشین بیرون آمد با تعجب به من نگاه کرد تصورکردم آمده کرایه بگیرد و ترسیده من جیم فنگ شوم.

گفت: ببینم نکنه طلبه ای؟

گفتم:ای بگی نگی.

اشک تو چشماش حلقه زد.

گفت: این حق من نبود؟

گفتم: کدوم؟

گفت:چرا به من نگفتی؟

با همن لهجه خوش لحن اصفهانیش گفت: اگه امام زمون به من بگه چراسرباز منو پشت ماشینت سوار کردی من چه خاکی برسرم کنم؟

من که از زمانی  طلبه شدم بودم اولین بار بود  از کسی می شنیدم که حوزه خوبه نمی دونستم خوابم یابیدار.

از ماشین پریدم پایین.... گفتم: گرفتی منو؟

گفت: ای بابا تو حال منو گرفتی بعد دستش را پشت سرم گذاشت و من را به آغوش خود کشید و پیشانی ام را بوسید و گفت: تورا به امام زمان من را ببخش و بعد در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد خدا حافظی کرد و رفت. او رفت و من با یک دنیا حیرت کنار جاده ایستاده بودم و به داستان وماجرای امشب مان فکر می کردم.به حجره آمدم برای دوستان خودم که در حجره های کوچک یا بهتر بگم خونه های باصفای بهشتی زندگی می کردند، جریان را گفتم .  آنها هم درتعجب فرو رفتند.چند روز گذشت تو حیاط مدرسه داشتم وضو می گرفتم که یه دفعه دیدم همون آقا وارد مدرسه شد با عجله به دوستم که آن طرف حوض خوشگل و کوچک مدرسه بوداشاره کردم و گفتم رحمانی ببین این همونه گفت: کی کدومه گفتم: این همون مردیه که داستانش رو گفتم. زد زیر خنده وگفت: بابا از این که بعید نیست. فکر کردی ناهار مدرسه از کجا میاد؟ گفتم: نه گفت: او و خانمش افتخاری برای این مدرسه ناهار را میپزند.اگر بسیاری از مردم نا دانسته بد می گویندامثال این مرد ما را برای شارژ بس است. خداوند شما و ما را از یاران امام زمان قرار دهد.