گاهی که از خونه به ما تلفنی می شد یا یکی از اقوام برای دیدن مان می آمد دلم به حالش می سوخت. آخه زمان صدام از عراق فرار کرده بود و به ایران آمده بود. و بین ایران و عراق مکاتبه و تماس ممکن نبود. او از خانواده اش هیچ خبری نداشت. اگر توکلش به خدا زیاد نبود و حرم حضرت معصومه -س - را محل امنی برای خود نمی دانست بدون شک سر از افسردگی در می آورد. برخی از طلاب عراقی از مرز قاچاقی به عراق می رفتند و برخی از کشورهای همسایه.آن روز وقتی به حجره آمد خیلی خوشحال بود اشک شوق تو چشماش حلقه زده بود. یکی از طلاب عراقی از پدرش نامه ای برایش آورده بود و به او رسانده بود. می گفت:
نامه را که گرفتم به سینه ام چسباندم و می بوسیدم بالافاصله از دوستم فاصله گرفتم تا نامه اش را بخوانم اشک هایم مانع می شدند تصویر شفافی از نوشته ها داشته باشم تو پیاده رو کنار حرم راه می رفتم و بلند بلند گریه می کردم حالم دست خودم نبود و اهمیتی نمی دادم که عابرین پیاده به من چشم دوخته اند. در مسیر مدرسه چندبار نامه رو خواندم.و بعد به من گفت: می خواهی بخوانی و با چشمان اشکبار نامه را درآورد و به من نشان داد.