با دوست در حرم نشسته بود پیرمرد نزدیک ما بود از این که در شهر غریب احساس تنهایی داشت. دوستم به اوگفت ما هم مسافریم ولی غمی نداشته باش ما حضرت معصومه(س) را داریم. پیرمردکه بعد از کمی گفت و گو با احساس رضایت بیشتری از ما جدا شد به دوستم گفتمدروغ گفتی؟ گفت نه. اولاً من قمی نیستم و برای درس خواندن به این شهر آمدهام. بعد تبسمی کرد و گفت ثانیاً ما همه در این دنیا مسافریم هیچ کس نبایدقصد وطن و ماندن همیشگی کند. مهم این بود که با «همدلی» پیر مرد را خوشحالکنم که شد.