الان این حکایت به مناسبتی تو ذهنم جرقه زد نتونستم نگم حیفس(به قول اصفهانی های شیرین زبون)
در کلاس مکالمه عربی به شکل فوق برنامه و خود جوش شرکت می کردیم. طلبه ای بود که استاد ما بود و پیر پسر شده بود. اهل فضل، کمال و خوش تیپ بود و به زبان عربی محاوره ای تسلط خوبی داشت.
به دوستم گفتم رفتی تو نخ استاد یا نه ؟
گفت: که چی؟
گفتم ناقلا داره همسرشو بین افرادکلاس جستجو می کند.
دوستم گفت: یعنی چه؟
گفتم خوب دقت کن او وقتی می خواهد درس قبل را مرور کند از چندتا بچه های تبریزی سئوال های ریزتری می پرسه ظاهراً شنیده دختران آذری کد بانو هستند.
کلاس شروع شد گفته های من( از همون اول روان شناس بودم) درست از آب در آمد.
کلاس درس
استاد:
سلام علیکم
«قبل الشروع لنراجع الدروس الماضیه»
( قبل از شروع درس دیروز را مرور کنیم)
استاد نگاهی به یکی از افراد کلاس کرد و تو دلش گفت خودشه امروز وقت شکاره
«الاخ.....انت. اجب لی، من أین انت؟»
برادر....تو به من جواب بده. اهل کجایی؟
«کم لک اخ؟ »
برادر داری؟
«و کم لک اخت؟»
چندتا خواهر داری؟
«هل اختکم الکبیره متزوجه ام لا؟ قل بسرعه»
( بدون مکث بگو آیا خواهر بزرگت ازدواج کرده یانه؟)
«هل لها مدارج فی العلم ام لا ؟ قل بسرعه»
(زود جواب بده وقت نداریم خواهرت تحصیل کرده است یانه؟)

سئوالات جزیی سبب خنده من و دوستم شد به گونه ای که استاد نتوانست ادامه دهد و من که نتوانستم خودم را کنترل کنم با سرعت از کلاس دویدم بیرون تا در فضای آزاد از خنده منفجر شوم و سقف رو سر آنها فرود نیاید
.