پیر زن بعد از نماز کنار پرده مسجد آمد و به حاج آقا گفت: حاج آقا دستت درد نکنه یک استخاره می خواستم.
حاج آقا: استخاره کرد و گفت بد است.
تا سه بار او به درخواست پیر زن استخاره گرفت و هر سه بار بد آمد پیرزن گفت ننه بعد از این همه که درس آخوندی خوانده ای نمیتوانی یک استخاره بگیری خوب بیاد؟!
محلی رفته بودم تبلیغ. افراد سئوال های عجیب و غریب می پرسیدند که تو قوطی هیچ عطاری جواب شو نمی شد پیدا کنیم. مثلا اسب حضرت اباالفضل نر بود یا ماده. به آنها گفتم که از من از این سئوال های عجیب و غریب نپرسید. من چه می دانم که ادرار گودزیلا پاک است یا نجس. اصل گودزیلا را ثابت کنید وجود دارد یا نه بعد ....از ان به بعد هرکسی سئوال بی ربطی می پرسید مسجدی ها می گفتند این از همان سئوال های گودزیلایی است.البته گاهی هم مسئولان کج سلیقه فرهنگی به این سئوالات دامن می زنند سئوالاتی که نه به درد دنیای مردم می خورد نه به درد آخرت مردم. بیشتر برای مچ گیری است و گیر انداختن افراد.(اللهمّ اشفِ مرضی المسلمینَ کلُّهم جمیعاً
روزی استاد روان شناسی مشغول نظرسنجی راجع به زمان امتحان کلاسی بود که بچه ها به طور هماهنگ(که البته به ندرت پیش می اومد) گفتند:
با امتحان موافقیم) برگه ها رو هم جلسه بعد میاریم(. استاد از همه جا بی خبر ( شاید تا حالا توی حوزه تدریس نکرده بود) با تعجب پرسید:« برگه هارو میارین؟! مگه کجا قراره ببرین؟!» ما که تازه فهمیدیم ایشون چه شوکی بهش وارد شده، براش توضیح دادیم که به علت ضیغ وقت معمولا برگه ها رو توی خونه جواب میدیم. استاد که جا خورده بود بعداز تائید بنده به عنوان نماینده و عضو انجمن علمی متقاعد شد که امتحان تو خونه برگزار بشه. حیف که کلاس کشش نداشت که بپرسم استاد اوپن بوک با جزوه یا بی جزوه! ولی جدا هضم این مسأله که امتحان توی خونه جواب داده بشه برای خیلی از دانشجوها غیر ممکنه.
گویند روحانی ای بر فراز منبر رفته بود از اضطراب مباحثش را فراموش کرده بود. ولی روی منبر نشسته بود و به مردم خیره شده بود. پیرمردی گفت: ای شیخ سخن گفتن یادت رفته پایین آمدن از منبر هم از یادت رفته است؟
یکی از اساتید(سردبیر یک مجله) می گفت: برادرم را هیأتی در کرج دعوت برای سخنرانی در ماه مبارک رمضان کردند ایشان هر روز برای منبرش ساعت ها مطالعه می کرد بعد از قم حرکت می کرد تا سر وقت به جلسه برسد. یک ماه مطالعه کرد و با ماشین خود رفت سخنرانی کرد و برگشت. آخرین جلسه یکی از بانیان آمده بود به ایشان گفته بود حاج آقا زحمت کشیدید مردم از جلسات تان استقبال کردند ولی ما شرمنده ایم که نمی توانیم مزد زحمت های شما را بدهیم اجر شما با امام حسین (علیه السلام ).
اگر روحانی درباره امور مالی هم سخنرانی کند مناسب نیست ولی مردمی که دعوت می کنند باید به سنوات تحصیلی، مهارت ها و تجارب و زمانی که صرف می کند توجه کنند و بدانند که این روحانی هم زن و بچه دارد.
* گویند روحانی ای مدت ها در محلی تبلیغ می کرد و مردم فقط اصرار می کردند که حضورتان استمرار داشته باشد ولی به او کمکی نمی کردند. روز ایشان بالای منبر به مزاح گفت: مردم استادان اخلاق مان به ما فرموده اند حرفی از پول نزنیم. به شما هم گفته اند پول ندهید؟
تازه درس حوزه را شروع کرده بود بر خودش لازم می دانست که تبلیغ را از خانواده و اقوام خودش شروع کند و به ما هم می گفت شما هم شروع کنید به او گفتم واقعاً برای اقوام خود صحبت می کنید گفت درسته که تازه وارد حوزه شدم ولی به قدر بضاعتم برای فامیلم از اسلام می گویم. گفتم آخرین بحثی که داشتی چه بود گفت مهمان داشتیم خاله و دخترانش بودند و من درباره فضایل نوره کشیدن از کتب حلیه المتقین برایشان صحبت کردم هنوز سخنانش تمام نشده بود که همه دوستان یکپارچه زدند زیر خنده، با تعجب در حالی که دهانش باز بود به ما نگاه می کرد بعد گفت مگه چیه؟ گفتم می دونی نوره یعنی چه؟ گفت نه. وقتی معنی نوره را فهمید. رنگش مثل لبو شد بعد گفت مثل این که تبلیغم را زود شروع کرده ام و بعد خودش هم با ما شروع کرد به خندیدن.
برایم چند بار اتفاق افتاد که به روستاهایی تبلیغ می رفتم که یا روحانی نرفته بود یا کم رفته بود. گاهی از تو کوچه ها که عبور می کردم بچه مشغول بازی بودند وقتی من را می دیدند داد می زدند بچه ها بچه ها امام خمینی داره میاد. البته این برای بسیاری از مبلغان اتفاق افتاده است.
گاهی که از خونه به ما تلفنی می شد یا یکی از اقوام برای دیدن مان می آمد دلم به حالش می سوخت. آخه زمان صدام از عراق فرار کرده بود و به ایران آمده بود. و بین ایران و عراق مکاتبه و تماس ممکن نبود. او از خانواده اش هیچ خبری نداشت. اگر توکلش به خدا زیاد نبود و حرم حضرت معصومه -س - را محل امنی برای خود نمی دانست بدون شک سر از افسردگی در می آورد. برخی از طلاب عراقی از مرز قاچاقی به عراق می رفتند و برخی از کشورهای همسایه.آن روز وقتی به حجره آمد خیلی خوشحال بود اشک شوق تو چشماش حلقه زده بود. یکی از طلاب عراقی از پدرش نامه ای برایش آورده بود و به او رسانده بود. می گفت:
نامه را که گرفتم به سینه ام چسباندم و می بوسیدم بالافاصله از دوستم فاصله گرفتم تا نامه اش را بخوانم اشک هایم مانع می شدند تصویر شفافی از نوشته ها داشته باشم تو پیاده رو کنار حرم راه می رفتم و بلند بلند گریه می کردم حالم دست خودم نبود و اهمیتی نمی دادم که عابرین پیاده به من چشم دوخته اند. در مسیر مدرسه چندبار نامه رو خواندم.و بعد به من گفت: می خواهی بخوانی و با چشمان اشکبار نامه را درآورد و به من نشان داد.
مادر بزرگم سال قبل به رحمت خدا رفتند. روحانی محل شان شب آمدند خانه ایشان قرآن خواندند سفره که انداختند به بهانه ای بلند شدند رفتند. علت را پرسیدم گفتند حاج آقا براساس سنّت پیامبر-ص- که باید به عزادار اطعام داد نه از او اطعام خورد. در این مراسم ها منزل کسی تا به حال سابقه نداشته مانده باشد. یک نفر می گفت حیف شد جوکی بود می خواستم کنایه ای به حاج آقا بپرونم که نشد گفتم چی بود. گفت: حاج آقایی سرما خورده بود رفت دکتر . دکتر به او گفت غذای سرخ کردنی نخورید. حاج آقا گفت من که خونه خودمون غذا نمی خورم که کنترلش دست خودم باشه.
تازه وارد حوزه شده بودم علاقه داشتم با عبا نماز بخوانم ولی عبا نداشتم روزی با یکی از دوستان به مسجدی سنتی در اصفهان رفتیم. که متوجه شدم روی چوب لباسی های مسجد عباهایی برای نماز گزاران هست و هر کسی تمایل دارد به خاطر ثوابش از آن استفاده می کرد. با عجله رفتم تا قبل از این که تمام شود یکی رو بردارم. نمی دانستم عبا پوشیدن و نماز با آن خواندن قلق خاص خودش را دارد. وقتی رسیدم آن جا عبای زیبایی رو انتخاب کردم به دوشم انداختم دوستم که سابقه حوزویش از من بیشتر بود گفت با این دو بند کمک بگیر تا عبا را متناسب و میزان کنی. عبا کمی بلند بود. عبا به دوش رفتیم صف اول پشت سر حاج آقا. نماز شروع شد. دو سجده رکعت اول را که خواندم متوجه شده ام که عبا زیر پایم گیر کرده و میخکوب شده ام با زحمت خودم را این طرف و آن طرف می کشیدم تعادلم از دست رفت و نزدیک بود بیفتم روی امام جماعت. با هر زحمتی بود بلند شدم. ولی در رکعات بعدی عبا را سه چهار تا می زدم تا مشکلی پیش نیاید دوستم زوری جلوی خنده اش را گرفته بود تا این که نماز تمام شد سریع از جا بلند شدم و قبل از این که توسط ریش سفیدهای مسجد دادگاهی شوم فرار کردم رفتم پشت صف آخر و عبا را هم جای خودش آویزان کردم.