روزی بالای منبر رفتم کمی که صحبت کردم همه مطالبی را که قرار بود بگویم به طور کل فراموش کردم من به مردم زل زدم و مردم به من. مانده بودم چه کنم می خواستم بحثم را ادامه دهم حرفی و حدیثی یادم نمی آمد می خواستم از منبر پایین بیایم مانده بودم که مردم چه قضاوتی درباره من خواهند کرد لحظات کوتاه اما پر استرسی بود نا خودآگاه شروع کردم درباره عجز و ضعف انسان سخن گفتن و بیان کردم که برای خدا کاری ندارد همه نعمت هایی که به ما داده در یک آن بگیرد ولی ما شاکر نعمت هایش نیستیم و گفتم من تمام بحث هایم را فراموش کرده ام و....بحثم تبدیل به بحث اخلاقی شده بود مردم به یاری خدا نه تنها قضاوت بدی نکردند بلکه بازخورد مثبتی از سخنانم به من بازگرداندند
با خدا باش پادشاهی کن.....