سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 238743
  • بازدید امروز: 40
  • بازدید دیروز: 24
  • تعداد کل پست ها: 198
درباره
مجاهد[363]

اینجا دغدغه های ذهنی یک طلبه بیان میشود .... طلبه ای از نسل نو که باور دارد دین تنها راهگشای طریق انسانیت است و لاغیر ...اما با تمام این وجود ما متهمیم ... آقا جان ! ما متهمیم ، ما را در یاب !!!

جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
صفحات مجزا
لوگوی دوستان
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی



ابر برچسب ها

 

 


امشب دلم خیلی گرفته...

از زندگی....

از خودم....

از کارایی که کردم.....

احساس تنهایی میکنم...

احساس غربت....

جایی ندارم برم....

فقط خودش....

اونه که به حرفم گوش میده....

اونه که اگه هزار بار بهش پشت کنم بازم آغوششو برام باز میکنه....

اونه که مونس تنهایی هام و دلتنگی هامه....

حالا نصف شبی اومدم در خونش....

با قلبی شکسته و نا امید....

میخوام بهش بگم: ای خدای مهربونم چه قدر تو غریبی....

خداجونم من خیلی بدم....

گناه میکنم بعد با بی شرمی تمام برمیگردم در خونت....

با بی ادبی باهات حرف می زنم....

توقع دارم بهترین چیزای دنیا رو به من بدی...

اما تو چی کار میکنی؟

با مهربونی و رحمت به من روسیاه نگاه میکنی...

دستمو میگیری...

بلندم میکنی...

بهترین چیزا رو به من میدی...

و من....

و من مثل همیشه بنده ی قدر نشناس تو ام...

راستی خدا تو وقتی دلت از بنده هات می گیره چی کار میکنی؟

من یه خدای بنده نواز دارم که به درد دلم گوش میکنه...

اما تو..

تو با کی درد و دل میکنی؟؟؟

وقتی دلت از گناهای بنده هات میگیره چی کار میکنی؟؟؟

وقتی من گناه میکنم و دلتو میشکنم چی؟؟؟

اینقدر مهربونی که همشو زود فراموش میکنی....

منو میبخشی و بهم نگاه میکنی...

قربونت برم که اینقدر به من لطف داری...

ای خدا رو سیاهم...

ازت خجالت میکشم...

تو اینقدر با من مهربونی...

اما من نمک می خورم و نمکدون میشکنم...

خدای عزیزم بازم مثل همیشه منو ببخش...

خدا من فقط تو رو دار تنهام نذار...

تو پناهمی...

بی پناهم نکن...

فدای مهربونیات...

دلتنگتم خدا...

منم ببر پیش خودت...

خوبا رو می بری...

مگه ما آدم بدا دل نداریم؟؟؟

صدای اذان میاد...

به حق این لحظه ی عزیز همه رو به خواستشون برسون...

خدایا منم ببر پیش خودت...

فقط خودت...

خیلی خیلی دوست دارم خدای خوبم...

از طرف بنده ی گناهکارت که به رحمت و مغفرت و آمرزشت امید داره....

 







امروزه سؤالی که در اذهان بسیاری از مردم وجود دارد و گاهاً نیز آن را بیان می دارند، این است که «مگر ولی فقیه قدرت و اختیار تام ندارند؟ پس چرا بسیاری از مشکلات را حل نمی کنند؟ چرا بسیاری از افراد را عزل نمی کنند؟». قطعاً نپرداختن به پاسخ این پرسش ها به مرور زمان منجر به ایجاد شبهه در اذهان عمومی خواهد شد و البته هر شخصی نیز قادر به پاسخگویی به آنها نیست. استاد پناهیان در این کلیپ، با ارجاع به حقایقی از حکومت امیرالمومنین به این سؤال پاسخ می دهند.







زمین شکست، زمان هم، تو هم، جهات شکستند
شکست سقف و شکستی و خاطرات شکستند
 
صدای خنده کودک شکست و تاب رها شد
درخت‌ها همه بی تاب در حیات شکستند
 
عروسکان جوانمرگ را چگونه نگریم
به کام خاک بسی شاخه نبات شکستند
 
چه نامه‌ها همه ننوشته ماند تا به قیامت
چقدر خط نهان در نی و دوات شکستند
 
به عکس کوچک تو خیره‌ام، شکسته کوچک!
چقدر دل که در این لحظه‌ها برات شکستند
 
نرفته دست و دل من مگر به از تو نوشتن
از آن شب آن شب تیره که دست‌هات شکستند

شعری از علی محمد مودب برای زلزله زدگان آذربایجان







 

http://www.bibaknews.com/files/fa/news/1391/6/2/25966_579.jpg


مادر شهید میرمجتبی اکبری می گوید: میرمجتبی، متولد سال «1347» است. مهر ماه سال شصت می شد «سیزده ساله»؛ کلاس اول راهنمائی درس می خواند. وقتی گفت: می خواهم به جبهه بروم، دلم لرزید، خیلی کم سن و سال بود.

گفتم: این چه وَضعشه؟ صبح میری مدرسه، شب هم که تا بانگ خروس، مسجد را ول نمی کنی؟ به‌خدا از دست میری، میرمجتبی! بیا مادر، از مدرسه که میای، یک تُک پا برو قنادی، وَر دست پدرت، کمک حالش باش. ناسلامتی تو پسرش هستی، مگه من مادرت نیستم، چرا حرف من را گوش نمی کنی؟

یک شب که پدرش از قنادی برگشت گفت: من اصلا راضی نیستم که، مجتبی برود به جبهه، جنگ شوخی بردار نیست. میرمجتبی، سرش را انداخت پائین، آهسته گفت: اگر نزارید برم جبهه، از فردا دست به اعتصاب غذا می زنم، وقتی این حرف را زد. نمی دانستم بخندم یا گریه کنم.

گفتم: حالا این اعتصاب غذا چی هست؟ میرمجتبی گفت: اعتصاب غذا یک نوع مبارزه ایدئولوژیک است. برای رسیدن انسان به هدف بلندی که دارد.

پدرش خیلی ناراحت شد و گفت: این حرف ها را از کجا یاد گرفتی. تو کتاب تان نوشته!؟ من سرش را دست کشیدم، بوییدمش، بوسیدمش. میرمجتبی زانو زد و پیشانی من را بوسید. بعد رفت پدرش را بوسید. تا از دلش در بیاورد که ناراحت نشود. بدون هیچ حرفی رفت خوابید.

صبح بدون صبحانه رفت مدرسه، پدرش گفت: گرسنه اش بشود، غذا می خوره، ناراحت نباش، حالا یک حرفی زد. مجتبی ظهر که از مدرسه آمد، غذا نخورد. یک راست رفت خوابید. غروب بیدار شد، نمازش را خواند، باز هم غذا نخورد. رفت خوابید.

نصفه های شب، با ناراحتی و گریه من بیدار شد. گفتم: اگه غذا نخوری، من هم مثل خودت اعتصاب غذا می کنم. بخاطر این که دل من را نشکند، خندید و رفت یک لقمه غذا خورد و خوابید.

یک ماه آزگار شبانه روز گرسنه می خوابید و بیدار می شد. نه این که هیچ غذائی نخورد، خیلی کم، دیدم اوضاع اش خیلی نا به سامان شده، دارد همینطور لاغر می شود، جسم و جان هم که نداشت، بخاطر این که از دست نرود، به پدرش گفتم: من طاقت ندارم میرمجتبی مریض بشود، باید کاری کنیم، بدون این که خودش بداند چه کردیم، از رفتن به جبهه منصرف بشود.

رفتم بسیج، مسئول شان را دیدم، قصه میرمجتبی را عنوان کردم. وقتی فهمیدند که سیزده سالش است گفتند: شما بهش رضایت نامه بدهید، چون خیلی کم سن و سال است و هنوز پانزده سالش هم نشده، قانونی نمی تواند به جبهه برود.

خوشحال شدم، آمدم به پدرش گفتم: چون کم سن و ساله، رضایت نامه هم که بهش بدهیم، بسیج نمی گذارد که به جبهه برود. باید وانمود کنیم که ما برای رفتنش به جبهه راضی هستیم. وقتی به میرمجتبی گفتم: مثل پروانه پرید، فوری رضایت نامه را آورد، از هردوی ما امضاء گرفت.

گفتم: مگر نگفتی پدر یا مادر، هرکدام رضایت بدهند، تمامه. پدرت که امضاء کرد. گفت: مادر، رضایت نامه من باید دو قبضه باشه که باز بسیج گیر دو پیچ نده...

آن شب حسابی غذا خورد، از خوشحالی تا صبح خوابش نبرد. دیگر مدرسه هم نمی رفت، دنبال کارای جبهه رفتن بود، شب و روز دعا می کرد که یک وقت دوباره پشیمان نشویم، ما هم خیال مان راحت، مسئول بسیج، بهمان قول داده بود.

چند روزی که گذشت، موقع اعزام شد، کیف اش را بست، به خاطر این که شک نکند، همراهش رفتیم بسیج، بچه ها همه آمده بودن، داخل محوطه سپاه گرگان جمع شده بودند. باخانواده هاشان خداحافظی می کردند و یکی یکی، به نوبت می رفتند داخل اتوبوس، نوبت میرمجتبی که شد، مسئول اعزام گفت: شما فعلا نمی توانید بروید، سن تان قانونی نیست. مجتبی زد زیر گریه، زار زار گریه و التماس می کرد، هر چه گریه کرد، قبول نکردند. آنقدر گریه و التماس کرد که من داشتم پشیمان می شدم. آخر من چرا این کار را کردم. بگذار برود. اما دلم نمی گذاشت...

یک مرتبه، توی جمعیت میرمجتبی غیبش زد، هر چه بین مردم نگاه کردم، نبود، ناگهان دیدم سر و صدای مردم بلند شد، نگاه کردم، سرم سیاهی رفت، دلم هوری فرو ریخت. میرمجتبی نمی دانم از کجا رفته بود، روی دیوار چهارمتری بین سپاه گرگان و زندان شهربانی، ولوله ائی بر پا شد. من گریه افتادم... میرمجبتی از بالای آن دیوار بلند، شروع کرد به فریاد کشیدن: فریاد کشید: آهای مردم! چه کسی می تواند در مقابل دشمن بایستد!؟

اگر سپاه امروز نگذارد من بروم به جبهه، خودم را از همین بالا، پرت می کنم پائین.

مردم که انگشت به دهن، مجسمه شده بودن، متحیر نگاه می کردن، مسئول بسیج، هاج و واج مانده بود چه بکند، رفت در گوشی، انگار به مسئول اعزام گفت: بفرستش جبهه.

مسئول اعزام که آرزوی رفتن به جبهه توی دلش مانده بود، توی آن هوای سرد، خیس عرق، سرخ و کبود، به میرمجتبی حسودی اش شد انگار،  یا خجالت کشید...

داد زد: آهای پسر، بیا مرد، بیا...

مجتبی داد زد: مرد باش، سر حرفت بمان، من را می فرستی جبهه...

مسئول اعزام گفت: آره پسر بیا، مردانه قول میدم، همین الان برو جبهه. تو که رضایت نامه دادی، چرا  نروی جبهه، بیا برو جبهه... اصلا تو سنت هم قانونی است. بیا...
خیلی از کسانی که آن روز، سن شان به جبهه قد می داد و عقل ودل شان، قد نمی داد، سرشان را از شرم، انداختند پائین، تا توی چشم های میرمجتبی نیفتد... حتی مسئول اعزام....حتی...

میرمجتبی توی حیرت حاضرین، من را بوسید و پرید توی اتوبوس...

رفت و دل من را با خودش برد...در سی ام، آذرماه سال شصت، «میرمجتبی اکبری» در سن سیزده سالگی، حوالی جبهه خونین شهر شهید شد...







یه روز یه ترکه میره جنگ،میشه فرمانده،داداشش شهید میشه،تو بیسیم میگن حداقل جنازشو برگردون،میگه اینجا پر از داداشای منه!!!کدومشونو برگردونم؟

بعد ها اون ترکه به داداشای شهیدش ملحق میشه......

آره جوک نبود!...

یاد حمید و مهدی باکری بخیر....







اینجا میان جمع قفس ها،حسارها...
بیهوده است صحبت پرواز سارها...
بیهوده است فکر شنا...تا کشیده اند
مشتی حسود بر لب دریا.....حصارها
حتی خود خدا هم از اینجا بریده است.....
دریا که غرق گشته در این....انحصارها
خورشید را چگونه به تصویر میکشند......
آنها که بوده اند اسیران غارها
بادی وزید ،شعله سرما..... زبانه زد
یخ زد امید در دل خون ، انارها.....
یادی کن .....از دلی که اسیر قفس شده است
ای یادگار نسل پرستو تبارها...
روزی بیا ....به خاطر آنها که عاشقند...
خطی بکش به روی تمام مدارها.......

 

"ما همچنان منتظر ظهور هستیم"







زلزله‌نشینان شمال‌غرب سرزمین من
گزارش بازدید سرزده‌ی رهبر انقلاب از مناطق زلزله‌زده‌ی آذربایجان شرقی

 


 

کمی مانده به غروب که یک نفر از دفتر نشر آثار زنگ می‌زند: «اوضاع وقتت چطوره؟ شاید فردا بخوایم بریم سفر.» می‌پرسم چه برنامه‌ای؟ می‌گوید: معلوم نیست. کی؟ معلوم نیست. کجا؟ معلوم نیست. تا کی طول می‌کشد؟ معلوم نیست. می‌خواهم بپرسم فردا را روزه خواهیم بود یا نه که دیگر بی‌خیال می‌شوم.

قرارمان می‌شود برای بعد از افطار. کارهای فردا را به این و آن می‌سپارم، به خانواده می‌گویم کاری پیش آمده که حتماً باید تا فردا تمامش کنم و شاید تا سحر برنگردم. بعد از نماز مغرب و عشاء، افطاری خورده و نخورده راه‌می‌افتم.


به دفتر که می‌رسم، باز هم کسی نمی‌گوید برنامه‌مان چیست، ولی از اوضاع و احوال بچه‌ها می‌توانم حساسیت برنامه را حدس بزنم هرکس مشغول کاری است و مرا که می‌بیند، می‌گوید: «پاشده‌ای با یک دفترچه و خودکار اومده‌ای؟ چرا لباس نیاورده‌ای؟!»

کم‌کم مقصدمان معلوم می‌شود؛ تبریز، هرچند که تا زمان راه افتادن، باز هم کسی حرفی نمی‌زند. چند وقت پیش یکی از دوستان دعوتم کرده بود که بعد از ماه رمضان به تبریز بروم، اما فکر نمی‌کردم اولین سفرم به تبریز، این‌گونه باشد.

... نزدیک ساعت 2 صبح است که می‌رسیم. خلبان چنان هواپیما را به زمین می‌کوبد که چرت همه‌مان پاره می‌شود. از فرودگاه تبریز که بیرون می‌آییم، اوضاع بحرانی شهر را کاملاً حس می‌کنیم. پارک‌ها، میدان‌ها و حاشیه‌ی خیابان‌ها پر است از چادرهای مسافرتی. راننده‌ی اتوبوس می‌گوید خودش هم چند شب است که با خانواده‌اش بیرون از خانه می‌خوابند. می‌گوید تازه داشت اوضاع شهر آرام می‌شد که امروز دوباره یک زلزله‌ی نسبتاً شدید آمد و مردم را دوباره به خیابان‌ها کشاند. از کمک‌های مردم تعریف می‌کند و این که خیلی سریع کارها را دست گرفتند و هرکس هرچه در توان داشته، به میدان آورده: «هرکی با هر وسیله‌ای که داره، کمک می‌بره؛ وانت، پیکان، ... یک نفر یک میلیون تومان آب معدنی خرید و برد مناطق زلزله‌زده. مردم توی خونه‌شون غذا درست می‌کنند و می‌برند روستاها تا غذای گرم دستشون بدن. تبریزی‌ها خیلی مردونگی کرده‌اند. راستی روزای اول هیچ خبری توی کشور نبود، اما بعد از چند روز یهو سروصدا شروع شد. نمی‌دونی چرا؟ حتی روزهای اول نیروی انتظامی اجازه‌ی تردد ماشینا رو هم راحت نمی‌داد. خودم اون روزا با همین اتوبوس وسیله می‌بردم.» می‌پرسم: اگر جلوی سواری‌ها را نمی‌گرفتند، شما می‌توانستید با اتوبوس وسیله ببرید؟ یا کامیون‌ها می‌توانستند راحت به مناطق برسند؟ وسایل نقلیه‌ی سنگین راه‌سازی چطور؟ انگار بعد از چند روز، جواب یک دغدغه‌ی ذهنی‌اش را گرفته باشد. لبخندی روی صورتش می‌نشیند و می‌گوید: «پس واسه این بوده. راست می‌گی. جاده این‌جا باریکه و ترافیک می‌شد. توی بم هم همین مشکل پیش اومده بود، چون همه می‌خواستن برن بم.»


متوجه می‌شوم که در ماجرای زلزله‌ی بم هم حضور داشته. می‌پرسم «اون مشکلات امنیتی که می‌گفتن توی بم ایجاد شده، این‌جا هم پیش اومد؟» می‌گوید نه، این‌جا همه‌چیز مرتب بوده. می‌خواهم بگویم یکی از علت‌هایی که روزهای اول هیچ سروصدایی درباره‌ی حادثه نشد، پیشگیری از همین مشکلات بوده، ولی می‌ترسم ناراحت شود، اما خیالم راحت می‌شود که پیشگیری‌های نیروی انتظامی جواب داده.


حالا نوبت او می‌شود که سؤال کند: «شما از کجا اومده‌اید؟» برق از چشمم می‌پرد. من که هیچ، همه‌ی سرنشینان جلوی اتوبوس که سرشان را تکیه داده بودند که بخوابند، ناگهان صاف می‌نشینند و نگاه می‌کنند که من چه جوابی می‌دهم. چون می‌دانم ضبط توی دستم را دیده، خیلی راحت می‌گویم «من خبرنگارم. اومدم از اوضاع منطقه گزارش بگیرم» و همزمان به این فکر می‌کنم که اگر پرسید خبرنگار کجا، چه جوابی بدهم که دروغ نباشد. آرامش به میان سرنشینان برمی‌گردد. راننده اتوبوس اما دوباره این آرامش موقت را به هم می‌زند: «بقیه از کجا اومده‌ن؟» احتمال می‌دهم دوربین‌های فیلمبرداری و عکاسی را دست آن‌ها دیده باشد. جواب می‌دهم: «اونا هم از همین‌جور جاها اومده‌ن. بعضیا خبرنگارن و می‌خوان گزارش بگیرن.» یک نفر از چند ردیف عقب‌تر به دادم می‌رسد: «از صدا و سیما.» من هم یادم می‌افتد که چند نفر از صدا و سیما هستند. با تأکید می‌گویم: «آره، از صداوسیما و این‌جور جاها» بعد هم قبل از این که راننده دوباره سؤالی بپرسد، بحث را عوض می‌کنم.


خوشبختانه با این که اولین باری است که به تبریز می‌آیم، اندک اطلاعاتی درباره‌ی «شهر اولین‌ها» دارم. بحثمان با راننده می‌رود به سمت اسم محله‌ها و بازار تبریز و اولین آتش‌نشانی کشور و ... آرامش همراهان را که می‌بینم، حدس می‌زنم همه‌شان دارند توی دلشان به من آفرین می‌گویند.


به محل اسکان می‌رسیم. همه روی صندلی‌ها ولو می‌شوند تا اتاق‌ها هماهنگ شود، اما مسئول محل اسکان گیر داده که تا وقتی همه‌ی افراد مشخصاتشان را کامل نگویند، من اتاق نمی‌دهم. با چندین جا تماس تلفنی می‌گیرند تا بالاخره مسئول مربوطه راضی می‌شود به ما میهمانان غریبه و ناشناس و ناخوانده‌اش اتاق بدهد. ساعت از 3 گذشته که در اتاقمان می‌خوابیم.


... ساعت نه‌ونیم صبح راه‌می‌افتیم به سوی مناطق زلزله‌زده. از وانت مخصوص خبرنگاران خبری نیست. یک «پیک‌آپ» مخصوص یگان ویژه را به تیم خبری می‌دهند؛ یکی از همان ماشین‌های مشکی‌رنگ نیروی انتظامی. بالاخره قسمت ما هم شد که سوار چنین ماشینی بشویم.


چادرهای کنار خیابان‌های تبریز کم‌کم در حال جمع شدن است. وارد جاده‌ی اهر و ورزقان که می‌شویم، هم حرف‌های راننده‌ی اتوبوس دیشبی برایم ثابت می‌شود و هم حرف‌های خودم! جاده‌ی نسبتاً باریک، پر است از ماشین‌های شخصی که دارند وسایل اولیه‌ی زندگی را به محل‌های آسیب‌دیده می‌برند. بسته‌های آب و نان و گونی‌های پتو و لباس به‌وضوح قابل تشخیص است. همین الان هم جاده کشش این همه اتومبیل را ندارد، چه برسد به روزهای اولی و اوج بحران. از حق نباید گذشت که اگر همین جاده‌ی باریک و پرپیچ و خم، اما سالم و تمیز نبود، قطعاً در امدادرسانی سریع نیروهای امدادی مشکلات جدی پیش می‌آمد؛ هرچند که بعد از سروسامان گرفتن بحران، احتمالاً باید دوباره جاده را آسفالت کنند، چون بعید می‌دانم این جاده تا امروز این همه کامیون‌ و نیسان پر از امدادهای دولتی و مردمی را به خود دیده باشد. کلی تأسف می‌خورم که چنین جاده‌ی زیبایی را باید در این شرایط ببینم. زیبایی و طراوت باغ‌ها و جالیزهای اطراف این جاده‌ی کوهستانی با تلخی پیراهن مشکی افراد درون اتومبیل‌ها از یاد می‌رود.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/20779/C/13910527_1320779.jpg

ساعت 10 صبح است و ما به‌سرعت در حال حرکت به سمت روستاهای زلزله‌زده هستیم. تیپ ماشینمان، توجه مأموران یک خودروی نیروی انتظامی را جلب می‌کند. چند بار علامت می‌دهند، اما راننده‌ی ما اعتنا نمی‌کند. بالاخره طاقت نمی‌آورند و می‌پیچند جلوی ماشین ما. پیش از این که بخواهند چیزی از ما بپرسند، صدای همراهان ما بلند می‌شود: «برادر وقت ما رو نگیر.» پلیس می‌پرسد شما از کجایید؟ یک نفر می‌گوید: «فرمانداری» دیگری می‌گوید: «استانداری» یکی دیگر داد می‌زند: «مگه ماشین رو نمی‌بینی؟» خلاصه افسر پلیس که اوضاع را می‌بیند، ظاهراً بی‌خیالمان می‌شود، اما پشت سرمان راه‌می‌افتد و مدام با بی‌سیم صحبت می‌کند. نهایتاً هم متوجه می‌شود که این ماشین «هماهنگ» است، اما با کجا؟ خدا می‌داند.

هنوز هیچ‌کدام از مسئولین شهر از ماجرای سفر خبر ندارند. به اولین روستای زلزله‌زده که می‌رسیم، توقف می‌کنیم. ماشین پلیس هم کنارمان می‌ایستد و افسر پیاده می‌شود و از ما عذرخواهی می‌کند که جلویمان را گرفته. ماجرا با چند روبوسی خاتمه می‌یابد.


به‌تدریج روستاهای زلزله‌زده خودشان را نشان می‌دهند. بیشتر خانه‌ها کاملاً ویران است. مصالح اکثر ساختمان‌ها آجر و حتی خشت بوده با تیرهای چوبی. دیوار دامداری‌ها یا حیاط خانه‌ها را هم با بلوک‌های سیمانی درست کرده بودند که همه تخریب شده است. در نزدیکی هر خانه یا روستای آسیب‌دیده، چادرهای متعدد هلال احمر خودنمایی می‌کند؛ چادرهایی که برای اسکان اضطراری آسیب‌دیدگان بنا شده و اطراف آن پر است از لوازم اولیه‌ی زندگی. بطری‌ها و گالن‌های آب در کنار چادرها بیشتر از هرچیز دیگری خودنمایی می‌کند. تعداد افراد اطراف یا درون چادرها نشان می‌دهد که تا امروز امکانات اضطراری را به قدر کافی به مردم رسانده‌اند.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/20779/C/13910527_0520779.jpg

در نزدیکی «سرند» در کنار یک غذاخوری قدیمی و زیر سایه‌ی چند درخت توقف می‌کنیم تا آقا هم برسند. توقف یک ماشین یگان ویژه و یک وَن در کنار جاده، توجه همه‌ی خودرو‌ها را به خودش جلب می‌کند. پس از مدتی ناچار می‌شویم محل را ترک کنیم و به جای دیگری برویم. حالا باید منتظر بمانیم تا آقا هم بیایند.

... حدود ساعت 11 است که خبر می‌رسد آقا دارند می‌آیند. کل تیم خبری با تجهیزات مختلف دوباره سوار ماشین یگان ویژه می‌شویم. لاستیک‌های خودرو کاملاً می‌خوابد. جاده هم پرپیچ و خم و کوهستانی است. تقریباً هیچ‌کداممان امیدی نداریم که این خودرو بدون یک اتفاق جدی، امروز را به پایان برساند، ولی به هر حال چاره‌ای هم نیست. راه می‌افتیم و به اولین روستا می‌رسیم؛ روستای «کویچ».


کویچ بزرگ‌ترین روستای منطقه است با حدود هزار نفر جمعیت. در زلزله حدود 20 کشته داشته و تقریباً تمام خانه‌هایش ویران شده؛ به‌جز یکی دو تا که وام نوسازی گرفته بودند و خانه‌هاشان را نوسازی کرده بودند. آوارِ روی دو پیکان سفیدرنگ بیشتر از هر چیز دیگری خود را نشان می‌دهد. پیرزنی را نشانمان می‌دهند و می‌گویند نوه‌اش زیر همین آوار مانده و جان داده. صورت پیرزن هم کاملاً کبود است. البته این را به‌سختی می‌توان از گوشه چادر رنگی‌اش تشخیص داد. حجاب کامل خانم‌ها، آن هم با چادرهای رنگی و در آن وضعیت بحران­زده قابل توجه است. می‌خواهیم با ساکنین صحبت کنیم، اما کمتر کسی از آنها می‌تواند فارسی حرف بزند. بچه‌های ترک‌زبان تیم هم که هرکدام کاری دارند و نمی‌توانند نقش مترجم را بر عهده بگیرند.


کم‌کم آفتاب تیز کوهستان زورش را به رخ ما می‌کشد. به سایه‌ی هر دیواری هم که می‌خواهیم پناه ببریم، یک نفر تذکر می‌دهد که: «مواظب باش. ترَک خورده. ممکنه بریزه.» اکثر مردم روستا در میدان اصلی جمع شده‌اند؛ کنار مسجد روستا. نیم‌ساعتی می‌شود که موضوع حضور آقا را به آن‌ها گفته‌اند. دو خانواده به خاطر همین موضوع، پس از مدت‌ها با هم آشتی کرده‌اند. صدای شعار مردم از میدان روستا می‌آید، اما چند نفر هم ترجیح داده‌اند همان ابتدای روستا در انتظار رهبرشان بایستند. می‌گویند شاید رهبر به خاطر ما همین جا پیاده شوند.


بالاخره یک جوان تقریبا 25 ساله را پیدا می‌کنیم که تاحدی فارسی بلد است. می‌گوید خودش ساکن تبریز است. وقتی زلزله شده، از ترس به روستایشان آمده و دیده که اوضاع این‌جا بسیار بدتر از شهر است؛ دکل‌های مخابراتی تخریب شده بوده و امکان ارتباط با شهر فراهم نبوده، برای همین اصلاً کسی از اوضاع این‌جا خبر نداشته. با این حال می‌گوید گروه‌های امدادرسانی حدود ساعت هشت شب به این‌جا رسیده بودند، یعنی تقریباً 3 ساعت بعد از زلزله.


ظاهراً مشکلی به لحاظ امکانات اولیه ندارند. حتی سرویس بهداشتی و حمام هم برایشان ساخته‌اند. مردم بسیار قانع و صبوری هستند. با بحران هم تا حد زیادی کنار آمده‌اند، ولی به هر حال سرپناهشان خراب شده و این مشکل در کمتر از یک ماه دیگر و با سرد شدن هوا خودش را نشان خواهد داد. مشکل فعلی‌شان این است که جایی برای نگهداری دام‌هایشان ندارند. اکثر مردم منطقه دامدار هستند و گله‌های متعدد گاو و گوسفند دارند. حالا طویله‌ها ویران شده و هر لحظه امکان حمله‌ی گرگ به دام‌هایشان وجود دارد. شاید همین مسأله را اگر حل کنند، کمک زیادی به بازگشت حال و هوای زندگی به روستا خواهد بود. (شب، هنگام بازگشت به تهران، در اخبار تلویزیون استانی می‌شنوم که کار احداث محدوده‌های نگهداری موقت دام در کنار روستاها را آغاز کرده‌اند.)

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/20763/C/13910526_1020763.jpg

ساعت 12 است که خودرو رهبر انقلاب به ابتدای روستا می‌رسد. پیرمردی همان اول روستا از آقا می‌خواهد که سوار ماشین ایشان شود. بعد از سوارشدن هم درد و دلی با رهبر می‌کند و پیاده می‌شود. حدس روستایی‌ها درست از آب درمی‌آید. آقا همان ابتدای روستا پیاده می‌شوند. عده‌ای خودشان را به ایشان می‌رسانند و به زبان آذری عرض ارادت می‌کنند و عرض حال. بعد هم در آغوش آقا اشک می‌ریزند. مسیر سربالایی تا میدان اصلی روستا را آقا پیاده می‌روند. ناگهان صدای شعار مردم از میدان بلند می‌شود:
«صلّ علی محمد/ بوی خمینی آمد»
«آذربایجان اویاخ دی/ انقلابا دایاخ دی» (آذربایجان بیدار است / حامی انقلاب است)
«آذربایجان جانباز/ رهبرینْ نَنْ آیْرولماز» (آذزبایجان جانباز / از رهبر جدا نمی‌شود)
ناگهان شعارهای هماهنگ جمعیت به «یازهرا (س)» تبدیل می‌شود. به هر حال آذری‌ها احترام ویژه‌ای برای سیدها قائل‌اند. شعار «یازهرا (س)» گره می‌خورد به صدای هق‌هق جمعیت. انگار داغ‌ها تازه شده. اولین باری است که توی جمعیت فقط یک عکس از آقا می‌بینم. وسایل خانه‌ها که همه زیر آوار مانده. نمی‌دانم او از کجا این عکس را آورده و این‌جور خالصانه ابراز ارادت می‌کند.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/20777/C/13910526_0420777.jpg
توی شلوغی، دنبال جای مناسبی برای استقرار می‌گردم که صدای آشنایی توی بلندگو می‌پیچد: «خودم نگه‌می‌دارم.» جایگاه را نگاه می‌کنم. رهبر را می‌بینم که با دست چپ پایه‌ی میکروفن را نگهداشته‌­اند تا نیفتد و صحبت را آغاز می‌کنند: «سلام اولسون سیزه قارداشلار، باجیلار، عزیز جوانلار» صدای گریه‌ی مردم بلند می‌شود. رهبر انقلاب می‌گویند برای دو کار آمده­اند؛ یکی عرض تسلیت و ابراز همدردی و دیگری سرکشی از وضعیت امدادرسانی. بعد هم به اهالی توصیه می‌کنند که با صبر و استقامت و تلاششان، از همین حادثه «سکوی پرش» بسازند. از مردم هم می‌خواهند که به کمک مسئولین بیایند برای رفع این مشکل.

آقا صحبت‌های کوتاهشان را تمام می‌کنند و می‌خواهند بروند که جمعیت مانع می‌شود. مدت زیادی طول می‌کشد تا خودرو آقا دوباره به جاده برسد. جوان‌ها مسیر زیادی را به دنبال ماشین می‌دوند. به جاده‌ی اصلی که می‌رسیم، تازه به صف ماشین‌هایی برمی‌خوریم که از ماجرا مطلع شده‌اند و می‌خواهند در کنار خودروی حامل رهبر انقلاب حرکت کنند. مقصد بعدی روستای «باجه‌باج» است.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/20763/C/13910526_2020763.jpg

روستای باجه‌باج بر خلاف روستای قبلی در دره واقع است و از کنار جاده فقط ویرانه‌های آن پیدا است. ساکنین روستا در چادرهای هلال‌احمر که در کنار جاده برپا شده اسکان یافته‌اند. توقف چند ماشین دولتی توجه چادرنشینان را به خود جلب می‌کند، اما چهره‌های آنها وقتی دیدنی می‌شود که می‌بینند از داخل یکی از همین ماشین‌ها آقا پیاده می‌شوند. برای درک بقیه‌ی ماجرا لازم نیست زیاد هم آذری بلد باشی. خانمی از دور می‌گوید «سنه قربان» و دیگری به فرزندش می‌گوید: «گِت آقایه باخ» (برو آقا را ببین) اما این رؤیای شیرین چند دقیقه بیشتر دوام نمی‌یابد، زیرا آقا می‌خواهند به چند روستای دیگر هم سربزنند.

کاروان خودرو‌های مردم که پشت سر آقا راه افتاده‌­اند مدام بزرگ‌تر می‌شود. خبر ماجرا در همین چند دقیقه بین مردم پیچیده و هرکسی که اتومبیلی داشته، خودش را به محل رسانده. اکثر روستاها با جاده‌ی اصلی فاصله دارند و همین موضوع زمان امدادرسانی را طولانی کرده بوده. روستای بعدی زغن‌آباد است. این روستا هم تقریباً تخریب شده و اهالی آن در چادرهای هلال‌احمر اسکان یافته‌اند. مسجد روستا هم همین‌جا است. کانکس‌های سرویس بهداشتی را هم در همان نزدیکی بنا کرده‌اند. آب لوله‌کشی به محل چادرها رسیده، اما از آن فقط برای شست‌وشو استفاده می‌کنند. بطری‌های آب‌معدنی و گالن‌های آب در کنار همه‌ی چادرها فراوان است. در کنار هر چادر هم یک خودرو پارک کرده‌اند که یا برای ساکنین آن چادر است یا برای اقوام نزدیکشان که برای سرزدن و دیدار آمده‌اند.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/20779/C/13910527_1520779.jpg

توقف در این روستا هم کوتاه است. وقتی می‌خواهیم به جاده‌ی اصلی برگردیم، به یک مشکل جدید برمی‌خوریم؛ مردم با خودرو‌های خود مسیر را پر کرده‌اند و راه را بسته‌اند. با بوق‌های ممتد و کمک نیروهای انتظامی مسیر باز می‌شود و ما به روستای «شیخ‌ملو» می‌رویم، اما «هیأت همراه مردمی» ول‌کن ماجرا نیست. به‌تدریج بچه‌های بسیج هم به این جمع می‌پیوندند. امکانات آن‌ها بهتر است؛ سوار تویوتا هستند و می‌توانند خودشان را «قاطی ماجرا» کنند و از سد نیروی انتظامی عبور کنند.

در راه دوباره از کنار چند روستای کوچک عبور می‌کنیم، اما دیگر انگار همه منتظر رهبرشان هستند. خبر در منطقه پیچیده است. مردم چادرها را رها کرده‌اند و کنار جاده در انتظارند. چادر «پلیس سیار» نیز در کنار همه‌ی کمپ‌های اسکان اضطراری برپا است و پلیس هم همراه نیروهای امدادی هلال‌احمر و گروه‌های متعدد بسیجی در حال خدمت‌رسانی به مردم هستند.


ایستگاه پایانی، روستای «اورنگ» است که فاصله‌ی زیادی با روستاهای قبلی دارد. این روستا در کنار دریاچه‌ی زیبای سد «ستارخان» واقع است. ساعت حدود 2 بعد از ظهر به اورنگ می‌رسیم؛ چند دقیقه پیش از رهبر. توقف خودرو‌های متعدد مجبورمان می‌کند که پیاده شویم و مسیر سربالایی را تا محل تجمع مردم بدویم. کل مسیر خاکی است و تقریباً تا مچ پا در خاک فرومی‌رویم. صدای شعارها مسیر را نشانمان می‌دهد. روستا حدود 400 نفر جمعیت داشته و جمعیت زیادی دور آقا را گرفته‌اند.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/20778/C/13910526_0220778.jpg

آقا روی وانت می‌ایستند و میکروفن بی‌سیم را در دست می‌گیرند. از تعداد کشته‌ها و اوضاع روستا می‌پرسند و مردم جواب می‌دهند. یک نفر می‌گوید: «امکانات خوبه، اما مدیریت ضعیفه؛ به یه عده امکانات زیادی می‌رسه و به یه عده چیزی نمی‌رسه.» خودم را به کنارش می‌رسانم تا صدایش را ضبط کنم. او دارد این حرف‌ها را می‌زند که یکی دیگر از اهالی به‌آرامی در گوشش می‌گوید: «دانیش‌ما. دانیش‌ما» ترکی بلد نیستم، اما از لحن صحبتش می‌فهمم که به رفیقش می‌گوید بی‌خیال موضوع شود. فکر کنم منظورش این است که چنین موضوعی درحدی نیست که به رهبر بگویی و خاطرشان را آزرده کنی، اما او بی‌خیال نمی‌شود. در آخر، خود مرد شروع به صحبت می‌کند: «امکانات زیاد است، اما به هر حال حجم حادثه بزرگ بوده و مقداری کمبود در کمک‌رسانی وجود دارد.» آقا حرف‌ها را کامل می‌شنوند و همان‌جا به فرماندار تذکر می‌دهند که این مشکل را رفع کند. بعد هم از مردم و به‌خصوص «جوان‌ها» می‌خواهند که خودشان وارد میدان شوند و ویرانی‌ها را آباد کنند.

این بازدید هم تمام می‌شود. سریع برمی‌گردیم که سوار ماشین شویم. پای یکی از خبرنگاران به سنگی در زیر خاک‌ها گیر می‌کند و با دوربین‌هایش نقش زمین می‌شود. در هنگام افتادن، یکی از مسئولین را هم با خودش همراه می‌کند. در کمتر از چند ثانیه، سرتاپای هردو کاملاً سفید می‌شود. بلندش می‌کنیم و سوار همان خوروی قبلی می‌شویم تا به تبریز برگردیم. بعضی از مردم تازه متوجه حضور رهبر انقلاب در روستایشان شده‌اند، اما دیگر دیر شده.


در مسیر بازگشت دوباره یک الگانس پلیس به ما حساس می‌شود. مسیری طولانی را پشت سر ما می‌آید، اما قبل از این که جلوی ما را بگیرد، انگار با بی‌سیم مشخصات ما را کنترل می‌کند. متوجه ماجرا که می‌شود، از ما سبقت می‌گیرد و آژیرش را روشن می‌کند تا راه را برایمان باز کند.

http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/20769/C/13910526_0420769.jpg

حدود ساعت 4 بعد از ظهر به استانداری می‌رسیم. سریع نمازمان را می‌خوانیم. رهبر انقلاب هم با مسئولان استان دیدار دارند. جلسه کمتر از یک ساعت طول می‌کشد. چهره‌ی مسئولانی که از جلسه بیرون می‌آیند، واقعاً دیدنی است. انگار همه سر حال هستند از این که توانسته­اند پیش رهبرشان سربلند شوند؛ هم خودشان و هم مردم استانشان. توصیه‌های جدید را گرفته‌اند و با انرژی می‌روند که این توصیه‌ها را عملی کنند.






یک غزل ابتدای یک بوسه
                      یک قصیده برای یک بوسه
من که چیزی نخواسته ام از تو
                       راضی ام به رضای یک بوسه
گریه های مرا ببین و بخند
                       یک تبسم به جای یک بوسه
این خرید و فروش بی ضرر است
                       جان دهم در ازای یک بوسه
بگذارید حرف دل بزنم
                        قصه و ماجرای یک بوسه

....
ساعات طوفان،وقت جزر و مد رسیده
                          نبضم چه محکم میزند تا صد رسیده
آیا قبولم میکند یا نه؟ولی نه
                          اصلا چرا این فکرهای بد رسیده
یکجا تمام مهربانی مال آقاست
                          اینجا مگر بر سینه دست رد رسیده
سوت قطار آمد،کسی در پشت در گفت:
                          ای جانمی جان اول مشهد رسیده
از کوچه قلبم تا حرم یکباره پر زد
                           رد پرم تا پرچم گنبد رسیده

....
دلشوره ای شیرین سر بال و پرم هست
                             هشت آسمان آیینه در دور و برم هست
باران غم هرگز نمیگیرد سراغم
                              تا مهربانی های تو روی سرم هست
وقف سر انگشت پر از مهر تو بوده
                              هرجا اگر نام ونشانی از کرم هست
این بچه آهو های اشکم زنده هستند
                              تا گوشه های دنج و گرم این حرم هست
داخل نمی آیم،دم باب الرضایم
                               اینجا بهشت ما گداهای حرم هست

....
شرط قبول افتادن ایمان،تویی تو
                              خورشید عالم تاب من ، سلطان تویی تو

....
لبخند تو آغاز احساس سحرها
                              زیباترین نقاشی تصویر گرها
این فلب ها از بچگی زائر شدن را
                              دیدند در تاب و تب دوش پدرها
حتما همیشه عذر ها را میپذیری
                                با تو نمی ماند اگر ها و مگرها
اصلا تو اینجا آمدی تا پر بگیری
                               تا واشود از بالهایت دردسرها
از دست تو اذن شهادت را گرفتند
                               طوفانیان جبهه ها،آقا جگرها
روی قدمگاه دلم پا میگذاری
                              سنگ است اما از تو میگیرد اثرها

....
از خاک نیشابور چشم من گذر کن
                               خورشید معراج کجاوه،یک نظر کن

....
شاه خراسانی و دنیا زیر پایت
                             صدها مفاتیح الجنان در یک دعایت
غربت کشیدی تا دلی غمگین نگردد
                               رزاق هر سفره،غلامان هم غذایت
یا رب بگو که میتپد قلبم فرشته
                               هر جور شد ماندی،قربان وفایت         
آقا،امام فِطر،ما بی تو فطیریم
                       هفت آسمان چشم انتظاران صدایت                     
بی تو چه میکردیم اگر اینجا نبودی
                             آب و غذامان،بوسه های بی نهایت
ما چند وقتی میشود باران نداریم
                             با این همه الطاف بی چون و چرایت       
از آن زمان که وارد ایران شدی تو
                              آقا ،جان نداریم بدون التفاتت
قبله عوض شد،قبله ایران شدی تو
                              سلمان فرستادیم و زهرا باکرامت
آقاییت را تا به حالا جان شدی تو
                                مهمان ما هستی ولی ما ریزه خوارت
 بر خشکسال دستها باران شدی تو
                                 بی تو تمام آرزوها هرز میرفت
 اما رسیدی سبزی گلدان شدی تو
                                 تو آمدی با گامهای استوارت
 دِعبل سر زخم شما را باز کرده
                              تا گفته از کرب و بلا گریان شدی تو
 از جدتان گفت و دلت را غم گرفته
                                ابن شبیب چشمتان ماتم گرفته
 ابر چشمم زغم دوست پر از باران است
                                   جان به لب آمد و سوخته جانان است
                           نزدیک سه ماه مانده،همه دم گیریم
                        امشبی را شه دین در حرمش مهمان است
                        مکن ای صبح طلوع،مکن ای صبح طلوع








زمستان سال پیش قسمت شد تا بعد از سه سال دوری برسم به پابوس امام رضا(ع)....جاتون خالی ،نمیدونیدعجب صفایی داشت.عجب صفایی داشت دیدن گنبد و بارگاه ملکوتی اش،از آرامشی که به انسان دست میدهد میتوان گفت که گویی قطعه ای از بهشت است،هنوز هم پرندگان جلد حرمش به دورش در طواف بودند ،انگار به سنت قدیمیشان به دور با ارزشترین ها طواف میکنند...بازهم انسانهایی پر درد،که ملجا و ماوایی جز او نمیدیدند....زیبا بود....بسیار زیبا.....آنقدر زیبا که مرا مدهوش کرده بود...گوئی در این دنیا نبودم...نشستم....یادم افتاد از آن داستانک((((( سائلی بود که برای امرار معاش زندگی اش سوخته های شمع را جمع میکرد و با آب کردن و قالب کردنشان و فروختنشان یک لقمه نان حلال به سر سفره اش می آورد.روزی مقابل حرم حضرت علی (ع)ایستاد و این شعر من درآوردی را زمزمه کرد"شمع سازم،شمع سازم یاعلی.....شمع میسازم قد گل دسته هایت یاعلی""شب هنگام که به منزلش رفت زمانی که به خواب رفت در خواب حضرت امیر را دید.حضرت به او گفت شعر زیبایی برایم سرودی!به همین خاطر به تو پاداش میدهم(رسم بزرگان همین است).پاداشت را میتوانی از زیر خاک باغچه خانه ات در بیاوری.سائل با شگفتی از خواب پا میشود وبعد از کندن باغچه صورتش مملو از اشک میشود،چرا که مولایش بخاطر یک شعر(البته اگر بتوان نامیدش شعر)به او اینچنین لطف کرده بود ...(داستان ادامه دارد اما  همین مقدار ما را کفایت میکند))))))وقتی این داستانک از تابلوی ذهنم عبور کرد با خود گفتم بگذار امتحان کنم...خانه،خانه ی  کریم است...دنبال بهانه میگردد که بدهد....بگذار بهانه ساز شوم....شروع کردم به گفتن...نمیشد ..اما باز گفتم...آنقدر گفتم که فکر کردم!!!!حالا دیگر شعر شده.آن هم عجب شعری.باد به زیر سینه انداختم  و رو کردم به ضریح نورانی اش و با زبانی عاجز طلب پاداش کردم!!!(عجب سائل بی ادبی)...در همین زمان پیرمردی آمد و در کنارم نشست...مثل اینکه با کناری ام که از پیرمردهای خادم حرم حضرت بود کار داشت...مشغول صحبت باهم شدن... بعد از چند لحظه رو کرد به من...گفت:سلام جوون  ... بیا این هدیه برای تو!!!...کارش حرف ندارد....بادست خودش درستش کرده(دوستش را میگفت)....خیالت راحت.....تربت اصل است....اصل اصل....روم نشد بگیرم ولی به زور گذاشت توی دستم...ناخودآگاه بردمش به سوی صورتم...بویش کردم...آرام شدم....بوی عشق میداد...بوی مردانگی....بوی ایثار...بوی خون....خون حسین(ع)،خون علمدار نینوا عباس(ع)،خون شش ماه ی بی گناه،....بوی غربت میداد....غربت سجاد(ع)،عقیله بنی هاشم،سه ساله غریب....چه دلنشین بود....خدای من این چه پاداش بود؟....باور نمیکردم پاداشم آنچه باشد که در دل خود امام رضا (ع)جا دارد...باور نمیکردم تکه ای از تربت پاک جد بزرگوارش را به رسم بنده نوازی به من دهد...همان تربتی که شاهد غربت جدش بوده....همان تربتی که شاهد حرمت شکنی اهل بیتش بوده...اگر تمام دنیا به من داده میشد بازهم به اندازه این صله نمیشد...البته برای گنه کاری چو من توقعی نبود از آستان آن حضرت که چنین کند...سفرم تمام شد وبا اشک دیده از آستانش جدا شدم...اما نمیدانستم که جای دوری نمیروم....نمیدانستم حضرت برایم هدیه ی دیگری نیز دارد...از آن روز این چهارمین سفرم بود به کوی جانانش...تمامشان را نیز مهمان آن حضرت بودم...امروز با خودم فکر کردم،برای گنه کاری چو من چنین پاداشی میدهند حال اگر بندگیشان را بکنم چه میدهند؟اگر خوب باشم چه میکنند؟شاید پاداشش وصال کویش باشد....شاید.....وشاید.....وشاید....

"""برای شما دوستان مجازی ام دعا کردم،دعا کردم در نبرد با شیطان پیروز باشید،و به آنچه که میخواهید برسید مشروط بر اینکه به صلاحتان باشد و رضای حق در آن و بعضی ها رو هم ویژه دعا کردیم""""







امام صادق علیه‌السلام فرمودند:

1- طلبتُ الجنة، فوجدتها فی السخأ:بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در بخشندگی و جوانمردی یافتم.

2- و طلبتُ العافیة، فوجدتها فی العزلة:و تندرستی و رستگاری را جستجو نمودم، پس آن را در گوشه‏گیری (مثبت و سازنده) یافتم.

3- و طلبت ثقل المیزان، فوجدته فی شهادة «ان لا اله الا الله و محمد رسول الله»: و سنگینی ترازوی اعمال را جستجو نمودم، پس آن را در گواهی به یگانگی خدا تعالی و رسالت حضرت محمد (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) یافتم.

4- و طلبت السرعة فی الدخول الی الجنة، فوجدتها فی العمل لله تعالی: سرعت در ورد به بهشت را جستجو نمودم، پس آن را در کار خالصانه برای خدای تعالی یافتم.

5- و طلبتُ حب الموت، فوجوته فی تقدیم المال لوجه الله: و دوست داشتن مرگ را جستجو نمودم، پس آن را در پیش فرستادن ثروت (انفاق) برای خشنودی خدای تعالی یافتم.
برگ عیشی به گور خویش فرست        کس نیارد ز پس، تو پیش فرست
 
6- و طلبت حلاوة العبادة، فوجدتها فی ترک المعصیة: و شیرینی عبادت را جستجو نمودم، پس آن را در ترک گناه یافتم.

7- و طلبت رقة القلب، فوجدتها فی الجوع و العطش: و رقت (نرمی) قلب را جستجو نمودم، پس آن را در گرسنگی و تشنگی (روزه) یافتم.

8- و طلبت نور القلب، فوجدته فی التفکر و البکأ: و روشنی قلب را جستجو نمودم، پس آن را در اندیشیدن و گریستن یافتم.

9- و طلبت الجواز علی الصراط، فوجدته فی الصدقة: و (آسانی) عبور بر صراط را جستجو نمودم، پس آن را در صدقه یافتم.

10- و طلبت نور الوجه، فوجدته فی صلاة اللیل: و روشنی رخسار را جستجو نمودم، پس آن را در نماز شب یافتم.

11- و طلبت فضل الجهاد، فوجدته فی الکسب للعیال: و فضیلت جهاد را جستجو نمودم، پس آن را در به دست آوردن هزینه زندگی زن و فرزند یافتم.

12- و طلبت حدب الله عزوجل، فوجدته فی بغض اهل المعاصی: و دوستی خدای تعالی را جستجو کردم، پس آن را در دشمنی با گنهکاران یافتم.

13- و طلبت الرئاسة، فوجدتها فی النصیحة لعبادالله: و سروری و بزرگی را جستجو نمودم، پس آن را در خیرخواهی برای بندگان خدا یافتم.

14- و طلبت فراغ القلب، فوجدته فی قلة المال: و آسایش قلب را جستجو نمودم، پس آن را در کمی ثروت یافتم.

15- و طلبت عزائم الامور، فوجدتها فی الصبر:و کارهای پر ارزش را جستجو نمودم، پس آن را در شکیبایی یافتم.

16- و طلبت الشرف، فوجدته فی العلم: و بلندی قدر و حسب را جستجو نمودم، پس آن را در دانش یافتم.

17- و طلبت العبادة فوجدتها فی الورع: و عبادت را جستجو نمودم، پس آن را در پرهیزکار یافتم .

18- و طلبت الراحة، فوجوتها فی الزهد: و آسایش را جستجو نمودم، پس آن را در پارسایی یافتم.

19- و طلبت الرفعة، فوجدتها فی التواضع: برتری و بزرگواری را جستجو نمودم، پس آن را در فروتنی یافتم.

20- و طلبت العز، فوجدته فی الصدق: و عزت (ارجمندی) را جستجو نمودم، پس آن را در راستی و درستی یافتم.

21- و طلبت الذلة، فوجدتها فی الصوم: و نرمی و فروتنی را جستجو نمودم، پس آن را در روزه یافتم.

22- و طلبت الغنی، فوجدته فی القناعة: و توانگری را جستجو نمودم، پس آن را در قناعت یافتم.
قناعت توانگر کند مرد را          خبر کن حریص جهانگرد را

23- و طلبت الانس، فوجدته فی قرائة القرآن: و آرامش و همدمی را جستجو نمودم، پس آن را در خواندن قرآن یافتم.

24- و طلبت صحبة الناس، فوجدتها فی حسن الخلق: و همراهی و گفتگوی با مردم را جستجو نمودم، پس آن را در خوشخویی یافتم.

25- و طلبت رضی الله، فوجدته فی برالوالدین: و خوشنودی خدا تعالی را جستجو نمودم، پس آن را در نیکی به پدر و مادر یافتم.


منبع: مستدرک الوسائل، ج 12، ص 173 - 174، ح 13810






صفحات :
|  <  <<  16  17  18  19  20  >  |