سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 238760
  • بازدید امروز: 10
  • بازدید دیروز: 47
  • تعداد کل پست ها: 198
درباره
مجاهد[363]

اینجا دغدغه های ذهنی یک طلبه بیان میشود .... طلبه ای از نسل نو که باور دارد دین تنها راهگشای طریق انسانیت است و لاغیر ...اما با تمام این وجود ما متهمیم ... آقا جان ! ما متهمیم ، ما را در یاب !!!

جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
صفحات مجزا
لوگوی دوستان
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی



ابر برچسب ها

 

 

 

یکی از طلاب غیرایرانی، در مراسمی گریه کنان تعریف می کرد که من تو خواب هم نمی دیدم بتوانم آقای خامنه ای رو از نزدیک ببینم. تا این که از مدرسه هماهنگ کردند ما برای دیدار ایشان به تهران برویم. شب تا دیر وقت با دوستانم نشسته بودیم و از فردا این روز بزرگ سخن می گفتیم که یکی از دوستان گفت اگر ایشان را از نزدیک دیدی یه هدیه ای از ایشان بخواه مثلا انگشتر ایشان . من گفتم:دوست دارم ولی شرمم مییاد بگم. فردا که برای دیدار ایشان رفتیم وقتی به ملاقات ایشان شرف یاب شدم معمم شدم آمدم برگردم که ایشان گفتند آخر وقت کمی بایست کارتان دارم. وقت ملاقات تمام شد با خودم گفتم تو این شلوغی ایشان حواسش به من نیست. تا این که با واسطه به من خبر رسید بایستم. منتظر ماندم آقا انگشتری برایم فرستاد.

*این اتفاق برای یکی از دوستانم اتفاق افتاده بود ایشان می گفت شب جمعه ای خادم افتخاری جمکران بود. ساعت 2 یا 3 شب بود که آقا برای زیارت تشریف آوردند. به کفش داری قسمت ما که آمدند از ایشان انگشترشان را طلب کردم و ایشان آن را به من دادند

* البته من باب شدن این درخواست ها را تأیید نمی کنم درست است آن بزرگوار اهل بخشش است اما چرا ما ....(به قول آیت الله امجد کرامت خود را نزد افراد کریم حفظ کنیم)








 

استادی می گفت در کلاس حرف بزنید، اشکال کنید، طلبه باید پویا باشد. بعد لبخندی زد و گفت البته حرف حساب بزنید. استادی در کلاسش متعجب بود که چرا یکی از شاگردانش تا به حال حرفی نزده است. روزی خواست او را به حرف وادارد به او اشاره کرد و گفت ببخشید ادامه مطلب در کتاب شما چه چیزی نوشته شده است. شاگرد کمی مِنّ و مِنّ کرد و به جای انت خبیرٌ گفت: در کتاب من نوشته است انت خرٌ..

استاد که حالش گرفته شده بود زیر لب گفت همون لال باشی بهتر است.







 

گویند مردی روستایی از روحانی ای شنیده بود که می توان هنگام تداخل چند غسل به نیت همه غسل هایی که به گردن دارد یک غسل کند. او در دیدار بعدیش با آن روحانی چنین گفت: روستای ما حمام ندارد از سویی هوا سرد بود نمی توانستم غسل کنم. بنابراین هر موقع غسلی به گردن داشتم روی دسته بیل مثل چوب خط قدیم علامت می زدم. هنگامی که بعد از مدت ها به شهر می رفتم اول حمام می رفتم و  هنگام غسل می گفتم غسل می کنم از نوک بیل تا ته بیل قربه الی الله.







 

http://www.ido.ir/myhtml/news/1387/m05/138705020142.jpg

روحانی ای می گفت: در روستای ما مردم احکام و مسائل دینی رو خوب بلدند. داشتم ریشه یابی می کردم به نتیجه نرسیدم!!!

یه روز داشتم از پیشرفت تکنولوژی و وسایل آموزشی برای تدریس مسائل دینی می گفتم و بیان می کردم که اگر مسائل را با تصویرسازی و مثال بیان کنیم ماندگار تر است. تو آن جلسه چند پیر مرد بودند. با هم چیزی گفتند و خندیدند از آنها علت را پرسیدم گفتند خدا رحمت کند میرزا حبیب الله انسان با سوادی بود و متناسب با درک مردم سخن می گفت مردم هنوز هم سخنرانی ها و نکات و حکایاتی را که می گفت حفظ اند.

بعد گفت به عنوان مثال یک روز او هنگام سخنرانی با خود یک کتری آورد. همه با تعجب نگاه می کردند و همین کار سبب می شد بیشتر تشنه حرفی که می خواهد بزند بشویم. بعد به بیان مسائل شرعی پرداخت و با کتری مسئله استبراء را برای مردم توضیح داد. الان از هر فرد مسنی بی سوادی هم که در این روستا است این مسئله را بپرسید خیلی راحت توضیح می دهد.







طلبگی هم مثل مشاوره است، مشاور مسئول تغییر مراجع نیست حوزه هم دستگاه ندارد که دانش آموختگانش را متحول کند حوزه زمینه خود سازی را فراهم می کند و این خود فرد است که باید با روشن شدن مسیر سلوکش، سختی خودسازی را تحمل کند و مثل پیکرتراش به جان نفس اماره اش بیفتد و آن قدر آن را بتراشد و صیقل دهد تا نفسش جلاء یابد.

وقتی وارد حوزه شده بودم بینشم نسبت به حوزه قوی نبود. حوزه مثل اقیانوس است ممکن است در این اقیانوس باشی اما دُرّی به دست نیاوری. خدا به من نعمتی که داد این بود وقتی به حوزه  آمدم با استادی کلاس داشتیم که اهل نفَس و معنا بود. از حرم امام رضا-ع- و خواهرش -س- و علما اخلاق با زیارت های مستمر انرژی می گرفت و ناهشیار این انرژی از کلام و بیشتر از رفتارش به شاگرادانش منتقل می شد. مقید بود که آخر درس را به چند نکته اخلاقی مزّین کند و چون اهل عمل بود کلامش هدر نمی رفت. روزی این استاد که در اصل از روستا های اطراف اصفهان بود مشغول صحبت بود به مناسبتی بحث از اصفهان شد شروع کرد از اصفهان و زیبایی ها و عالمانش سخن گفتن بعد سکوت سنگینی کلاس را فرا گرفت همه تعجب کردند که استاد چیزی نمی گوید. بعد با تأثر عمیقی گفت :اعاذناالله من شرورِ انفسِنا ؛ از شر هوای نفس مان به خدا پناه می برم. مرا ببخشید هوای نفس بر من تسلط پیدا کرد و بعد سخنش در وصف شهرش را ناتمانم گذاشت.

کلام ناتمام استاد، حرف تمامی بود برای ما در مسیر خودسازی

اللهم وفقنا لما تحب و ترضی








در مهرماه سال هفتاد و هشت بود که جهانبخش محبی نیا در مصاحبه با آفتاب امروز نمایی کوچک از فتنه ی بزرگ روشنفکران هم حزبی یانش را به طریقی بازگو کرد،او در این مصاحبه گفته بود:"در بعد مسائل فرهنگی سه مشکل است که حوزویان باید آن را حل کنند:یک،موسیقی به نحوی که انسان هر وقت دلش خواست ضبط را روشن کند و یکی هم رقص و دیگری هم ماهواره،به نحوی که در فیلم به زنان از زانو به بالا عریان،هم بتوان نظر انداخت."
جمله ای که باشنیدنش قلبم به درد آمد چرا که این جمله صدایی رسا از مسئولین وقت بود که به هر بهانه ای هر چند وقت یک بار تیشه به ریشه اسلام و انقلاب میزدند.اما هر چه بود تمام شد ونوبت رسید به شخصی که هدف خود را زنده نگه داشتن آرمانهای امام و شهدا و سید علی میدانست..بماند که این شخص تاچه حد به وعده های خود عمل کرد و برآن عهدی که بسته بود ثابت قدم ماند!(البته ناگفته نماند که ایشان با تمام کاستی های که دارند از امسال جناب هاشمی و خاتمی سر دارند.)
البته در تمامی این دولت ها هیچ کار ارزشمندی در راستای فرهنگ و تمدن اسلامی در ایران نه تنها انجام نشد بلکه گاهی اوقات کارهایشان اثرات ضدفرهنگی به همراه داشت و مردم را به سوی بی مبالاتی در خصوص احکام دینی سوق میداد.نمونه بارز و قابل ملموس این مورد را میتوان سریال دونگ یی معرفی کرد که به تازگی توانسته جای خودش را در میان مخاطبان ایرانی باز کند.بحث بنده تماما مربوط میشود به آهنگ پایانی این سریال(که صد البته به خود داستان و این چنین سریالهایی نقدهایی بسیاری وارد است).اگر دقت کرده باشید در آهنگ پایانی این سریال آهنگی با خوانندگی یک زن به همراه است.
حال از مسئولان به خصوص جناب آقای ضرغامی انتظار میرود که پاسخگو باشند که چرا احکام بسیار شفاف و محکم و متقن اسلامی این چنین در یک نهاد به این بزرگی زیر پا نهاده میشود؟ آیا برای شما و همکارانتان جای تردیدی در رابطه با این احکام وجود دارد(البته بر فرض اینکه شما مجتهد باشید)؟
و شاید هم در مورد اثرات و عوارض این چنین حرمت شکنی هایی اطلاع ندارید و آگاه نیستید که اینگونه مسایل چه اثری در ضمیر ناخودآگاه اشخاص مخصوصا کودکان میگذارد و در جوانی آنها را نسبت به فجایع بزرگتر مستعد تر میکند؟
از امثال جنابعالی که در چنین مناصب خطیر و مهمی دست به فعالیت زده اید و قبول زحمت نموده اید ، انتظار میرود که نسبت به اینگونه مسائل حساسیت بیشتری داشته باشید و از افراد خبره و آگاه تری در این امر استفاده نمایید(البته ناگفته نماند که مشکل تمامی دستگاه های ما این است که نه تنها از افراد و جوانان ولایی در دستگاه خود استفاده نمیکنندبلکه هرکجا که بتوانند محبتی از جنس بی مهری نصیبشان میکنند)

 








 

الان این حکایت به مناسبتی تو ذهنم جرقه زد نتونستم نگم حیفس(به قول اصفهانی های شیرین زبون)
در کلاس مکالمه عربی به شکل فوق برنامه و خود جوش شرکت می کردیم. طلبه ای بود که استاد ما بود و پیر پسر شده بود. اهل فضل، کمال و خوش تیپ بود و به زبان عربی محاوره ای تسلط خوبی داشت.
به دوستم گفتم رفتی تو نخ استاد یا نه ؟
گفت: که چی؟
گفتم ناقلا داره همسرشو بین افرادکلاس جستجو می کند.
دوستم گفت: یعنی چه؟
گفتم خوب دقت کن او وقتی می خواهد درس قبل را مرور کند از چندتا بچه های تبریزی سئوال های ریزتری می پرسه ظاهراً شنیده دختران آذری کد بانو هستند.
کلاس شروع شد گفته های من( از همون اول روان شناس بودم) درست از آب در آمد.
کلاس درس
استاد:
سلام علیکم
«قبل الشروع لنراجع الدروس الماضیه»
( قبل از شروع درس دیروز را مرور کنیم)
استاد نگاهی به یکی از افراد کلاس کرد و تو دلش گفت خودشه امروز وقت شکاره
«الاخ.....انت. اجب لی، من أین انت؟»
برادر....تو به من جواب بده. اهل کجایی؟
«کم لک اخ؟ »
برادر داری؟
«و کم لک اخت؟»
چندتا خواهر داری؟
«هل اختکم الکبیره متزوجه ام لا؟ قل بسرعه»
( بدون مکث بگو آیا خواهر بزرگت ازدواج کرده یانه؟)
«هل لها مدارج فی العلم ام لا ؟ قل بسرعه»
(زود جواب بده وقت نداریم خواهرت تحصیل کرده است یانه؟)

سئوالات جزیی سبب خنده من و دوستم شد به گونه ای که استاد نتوانست ادامه دهد و من که نتوانستم خودم را کنترل کنم با سرعت از کلاس دویدم بیرون تا در فضای آزاد از خنده منفجر شوم و سقف رو سر آنها فرود نیاید
.







یکی از دوستان را برای ناهار حجره دعوت کرده بودیم موقع خوردن ناهار که شد سفره پهن شد و شروع کردیم به خوردن ناهار. چندبار با فاصله های زمانی کوتاه او بلند می شد زیر پایش را نگاه می کرد و می نشست. با تعجب به او گفتیم جات راحت نیست؟ گفت جام بد نیست ولی این قدر فلفل تو غذا ریختید که نگران پتو مردم هستم. هرباری یک بررسی می کنم که پتوی مردم نسوزه!!!







اتل‌ متل‌ یه‌ بابا
که‌ اسم‌ او احمده‌
نمره‌ جانبازیهاش‌
هفتاد و پنج‌ درصده‌

اونکه‌ دلاوریهاش‌
تو جبهه‌ غوغا کرده‌
حالا بیاین‌ ببینین‌
کلکسیون‌ درده‌

اونکه‌ تو میدون‌ مین‌
هزار تا معبر زده‌
حالا توی‌ رختخواب‌
افتاده‌ حالش‌ بده‌

بابام‌ یادگاری‌ از
خون‌ و جنگ‌ و آتیشه‌
با یاد اون‌ موقعا
ذره‌ ذره‌ آب‌ میشه‌

آهای‌ آهای‌ گوش‌ کنین‌
درد دل‌ بابارو
میخواد بگه‌ چه‌ جوری‌
کشتند بچه‌هارو

«هیچ‌ میدونی‌ یعنی‌ چی‌
زخمیهارو بیاری‌
یکی‌ یکی‌ روبازو
تو آمبولانس‌ بذاری‌

درست‌ جلوی‌ چشمات‌
یه‌ خورده‌ او نطرفتر
با شلیک‌ مستقیم‌
ماشین‌ بشه‌ خاکستر»

گفتن‌ این‌ خاطره‌
بدجوری‌ میسوزوندش‌
با بغض‌ و ناله‌ می‌گفت‌
کاشکی‌ که‌ پر نبودش‌

آی‌ قصه‌ قصه‌ قصه‌
نون‌ و پنیر و پسته‌
هیچ‌ تا حالا شنیدی‌
تانکها بشن‌ قنّاصه‌؟

میدونی‌ بعضی‌ وقتا
تانکا قناصه‌ بودن‌
تا سری‌ رو میدیدن‌
اون‌ سرو می‌پروندن‌

سه‌ راه‌ شهادت‌ کجاست‌؟
میدونی‌ دوشکا چیه‌؟
میدونی‌ تانک‌ یعنی‌ چی‌؟
یا آرپی‌جی‌ زن‌ کیه‌؟

آرپی‌جی‌ زن‌ بلند شد
«ومارمیت‌» رو خوند
تانک‌ اونو زودتر زدش‌
یه‌ جفت‌ پوتین‌ ازش‌ موند

یه‌ بچه‌ بسیجی‌
اونور میدون‌ مین‌
زیر شینهای‌ تانک‌
لِه‌ شده‌ بود رو زمین‌

خودم‌ تو دیده‌بانی‌
با دوربین‌ قرارگاه‌
رفیقمو میدیدم‌
تو گودی‌ قتله‌گاه‌

آرپی‌جی‌ تو سرش‌ خورد
سرش‌ که‌ از تن‌ پرید
خودم‌ دیدم‌ چند قدم‌
بدون‌ سر می‌دوید

هیچ‌ می‌دونی‌ یه‌ گردان‌
که‌ اسمش‌ الحدیده‌
هنوزم‌ که‌ هنوزه‌
گم‌ شده‌ ناپدیده‌

اتل‌ متل‌ توتوله‌
چشم‌ تو چشم‌ گلوله‌
اگر پاهات‌ نلرزید
نترسیدی‌ قبوله‌

دیدم‌ که‌ یک‌ بسیجی‌
نلرزید اصلاً پاهاش‌
جلو گلوله‌ وایستاد
زُل‌ زده‌ بود تو چشاش‌

گلوله‌ هم‌ اومدو
از دو چشم‌ مردونه‌
گذشت‌ و یک‌ بوسه‌ زد
بوسه‌ای‌ عاشقونه‌

عاشقی‌ یعنی‌ اینکه‌
چشمهایی‌ که‌ تا دیروز
هزار تا مشتری‌ داشت‌
چندش‌ میاره‌ امروز

اما غمی‌ نداره‌
چون‌ عاشق‌ خداشه‌
بجای‌ مردم‌ خدا
مشتری‌ چشماشه‌

یه‌ شب‌ کنار سنگر
زیر سقف‌ آسمون‌
میای‌ پیش‌ رفیقت‌
تو اون‌ گلوله‌ بارون‌

با اینکه‌ زخمی‌ شده‌
برات‌ خالی‌ می‌بنده‌
میگه‌ من‌ که‌ چیزیم‌ نیست‌
درد میکشه‌ می‌خنده‌

چفیه‌ رو ور میداری‌
زخم‌ اونو می‌بندی‌
با چشمای‌ پر از اشک‌
تو هم‌ به‌ اون‌ می‌خندی‌

انگاری‌ که‌ میدونی‌
دیگه‌ داره‌ می‌پّره‌
دلت‌ میگه‌ که‌ گلچین‌
داره‌ اونو می‌بره‌

زُل‌ میزنی‌ تو چشماش‌
با سوز و آه‌ و با شرم‌
بهش‌ میگی‌ داداش‌ جون‌
فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم‌

میزنی‌ زیر گریه‌
اونم‌ تو آغوشته‌
تو حلقه‌ دستاته‌
سرش‌ روی‌ دوشته‌

چون‌ اجل‌ معلق‌
یه‌ دفعه‌ یک‌ خمپاره‌
هزار تا بذر ترکش‌
توی‌ تنش‌ میکاره‌

یهو جلو چشماتو
شره‌ خون‌ می‌ گیره‌
برادر صیغه‌ایت‌
توبغلت‌ میمیره‌

هیچ‌ می‌دونی‌ چه‌ جوری‌
یواش‌ یواش‌ و کم‌کم‌
راوی‌ یک‌ خبرشی‌
یک‌ خبر پراز غم‌

به‌ همسفر رفقیت‌
که‌ صاحب‌ پسر شد
بری‌ بگی‌ که‌ بچه‌
یتیم‌ و بی‌پدر شد

اول‌ میگی‌ نترسین‌
پاهاش‌ گلوله‌ خورده‌
افتاده‌ بیمارستان‌
زخمی‌ شده‌، نمرده‌

زُل‌ میزنه‌ تو چشمات‌
قلبتو می‌سوزونه‌
یتیمی‌ بچه‌ شو
از تو چشات‌ میخونه‌

درست‌ سال‌ شصت‌ و دو
لحظة‌ تحویل‌ سال‌
رفته‌ بودیم‌ تو سنگر
رفته‌ بودیم‌ عشق‌ و حال‌

تو اون‌ شلوغ‌ پلوغی‌
همه‌ چشارو بستم‌
دستهاتوی‌ دست‌ هم‌
دورسفره‌ نشستیم‌

مقلب‌ القوب‌ رو
با همدیگر می‌خوندیم‌
زورکی‌ نقل‌ ونبات‌
تو کام‌ هم‌ چپوندیم‌

همدیگر و بوسیدیم‌
قربون‌ هم‌ میرفتیم‌
بعدش‌ برا همدیگر
جشن‌ پتو گرفتیم‌

علی‌ بود و عقیلی‌
من‌ بودم‌ و مرتضی‌
سید بود و اباالفضل‌
امیرحسین‌ و رضا

حالا ازاون‌ بچه‌ ها
فقط‌ مرتضی‌ مونده‌
همونکه‌ گازخردل‌
صورتشو سوزونده‌

آهای‌ آهای‌ بچه‌ ها
مگه‌ قرار نذاشتیم‌
همیشه‌ با هم‌ باشیم‌
نداشتیما، نداشتیم‌

بیاین‌ برا مرتضی‌
که‌ شیمیایی‌ شده‌
جشن‌ پتو بگیریم‌
خیلی‌ هوایی‌ شده‌

می‌سوزه‌ و می‌خنده‌
خیلی‌ خیلی‌ آرومه‌
به‌ من‌ میگه‌ داداش‌ جون‌
کار منو تمومه‌

مرتضی‌ منم‌ ببر
یا نرو، پیشم‌ بمون‌
میزنه‌ تو صورتش‌
داد میزنم‌ مامان‌ جون‌

مامان‌ میاد ودست‌
بابا جون‌ و میگره‌
بابام‌ با این‌ خاطرات‌
روزی‌ یه‌ بار میمیره‌

فقط‌ خاطره‌ نیست‌ که‌
قلب‌ اونو سوزونده‌
مصلحت‌ بعضی‌ها
پشت‌ اونو شکونده‌

برا بعضی‌ آدما
بنده‌های‌ آب‌ و نون‌
قبول‌ کنین‌ به‌ خدا
بابام‌ شده‌ نردبون‌







موقعی که مدرسه حجره داشتیم در کلاس مکالمه عربی که فوق برنامه بود شرکت کردم . بعد از یک سال کلاس و موفق شدن در گزینش به طبقه ای رفتم که مخصوص مکالمه به زبان عربی بود رفتم هر حجره یک طلبه عرب هم داشت. یک روز دیدم ابو جعفر(هم اتاقی من) که هر کجا هست یادش بخیر- ناراحت است گفتم اتفاقی افتاد گفت از دست طلاب ایرانی ناراحتم گفتم :چرا؟ گفت هر موقع تو صف دستشویی هستیم وقتی کسی از توالت خارج می شود به من می‌گویند :تفضّل( بفرمایید) این کلمه را برای خوردنی ها به کار می بریم. گفتم: خوب احترام می‌گذارند چی بگویند بهتر و خود شما در این مواقع چه می گویید، گفت می گوییم: تکرّم (معادل فارسی ندارد).






صفحات :
|  <  <<  11  12  13  14  15  >>  >  |